ویژه

بارها قصد داشتند مرا بخرند ولی گفتم نمی‌توانم چون غلام اباعبدالله هستم

من قانونی 19 بار زندان رفتم ولی در واقع 25 بار زندان رفتم. بارها آنها قصد داشتند که ما را بخرند ولی من در جواب می‌گفتم که من غلام اباعبدالله هستم و نمی‌توانم.
مرحوم حجت الاسلام شجونی ویژگی های منحصر به فردی داشت. از جمله آنها صراحت و شجاعت در بیان بود که موجب شد 25بار به زندان بیفتد. کلام همیشه همراه با مزاح او و صمیمیتی که داشت که سبب می شد فاصله سنی با او را فراموش کنی! چند سال قبل برای نشریه داخلی حزب؛ گفتگویی برای تجلیل از مبارزات او داشتیم که مقدمه آن، به بیان زندگی نامه اش گذشت. بازخوانی آن در روزهای فراقش خالی از لطف نیست:

در سال 1311 در فومن متولد شدم، ما جدی داشتیم که نام ایشان جواد بود و از همین جا نام خانواده پدرم جوادی بود، در قم، ایشان منبری برای آیت‌الله حائری رفته بود و اشعار حضرت زهرا را خوانده بود که در آن مکرر شجون آمده بود. شُجون، به معنای حزن است و آیت‌الله حائری به پدر ما فرموده بود که أنت شُجونٌ... بعد از آن پدرم به ثبت مراجعه کرد و به انتهای فامیلی خود شجونی را اضافه کرد. و اینها همه نشانه علاقه و عشق به حضرت زهرا (علیها السلام) بود.

در 1322 و دو سال بعد از فرار رضاخان، پدرم از دنیا رفت و سه سال بعد به قم رفتیم و طلبه و شاگرد شدیم. با آیت‌الله هاشمی رفسنجانی مباحثاتی داشتیم. با آقای قربانی که الان امام جمعه رشت است نیز هم‌مباحثه بودیم. من جنسا روی مبارزات پدرم که بر علیه رضاخان و عمامه‌برداری‌ها بود، به مبارزه کشیده شدم. در آن زمان حدودا 30، 40 تا منبری در فومن و اطراف آن بود که عمامه همه را برداشتند ولی عمامه پدر ما را نتوانستند بردارند. علاوه بر راه پدر، اندکی هم‌نفس شهید نواب صفوی به ما خورد، بعدها هم مبارزات امام، باعث شد که ما به امام پیوستیم. البته اولین سخنرانی من در سال 1331 بر علیه حزب توده در میتینگی بود که در قم انجام دادیم ، زمانی که هنوز مصدق سرکار بود و یک سال بعد بود که مصدق سقوط کرد. قبل از آنکه آیت‌الله بروجردی از دنیا برود، جلوی خان مسجدشاه نیز من منبر می‌رفتم و پرونده‌های آن هم هست. ازسال 37 تا 40، سه سال پشت سر هم در ماه رمضان‌ها در جلوی مسجد شاه (امام) سخنرانی داشتم و جمعیت زیادی هم در آنجا حضور داشتند. در مدرسه صدر هم سخنرانی‌هایی داشتم و از آنجا بود که ما شهرت یافتیم و حرکت ما آغاز شد.

اولین زندان من هم با شهید نواب صفوی بود و بعد در سال 1334 بود که ما آزاد شدیم. علت آن هم این بود که من یک اعلامیه خطی در قم نوشتم و با چهار نفر هم‌عهد شدیم که که همدیگر را لو ندهیم ولی یکی از آنها مرا لو داد و من پارسال در یکی از خاطرات مرحوم نواب صفوی، آن اعلامیه را پیدا کردم (من 53 سال پیش آن اعلامیه را نوشتم). و همان فرد پیش من آمد که شهربانی 20 دقیقه با شما کار دارند ولی این 20 دقیقه به 75 روز انجامید.

همزمان با اینکه آقای فلسفی در مسجد شاه بر علیه بهایی‌ها صحبت می‌کرد، من هم در مسجد وکیل شیراز (گروه حزب برادران) علیه بهایی‌ها صحبت می‌کردم و با اینکه محله شمشیرگرهای شیراز، مرکز بهایی‌ها بود و 30 شب ماه رمضان من در آنجا صحبت کردم و من کتاب اقدس و ایهام و بیان را نیز داشتم و هر شب حدود 20 آیه از مزخرفات آنها را برای مردم می‌خواندم و مردم هم می‌خندیدند.

مبارزات من علیه بهایی‌ها به این شکل بود که عرض کردم و آقای حلبی، سبک مبارزات دیگری داشت. یکبار رئیس سابق فرمانداری نظامی بعد از اتمام یکی از زندان هایم به من گفت که زن و بچه‌هایت مریض هستند و حالا هم تعهد می‌دهی که برگردی، بهتر است دست از این کارها برداری و مثل آقای حلبی مبارزاتی داشته باشی، من به او گفتم که مبارزات آقای حلبی با عده‌ای از دهاتی‌های بهایی در دهات‌های کاشان و... است و من این‌ طور مبارزه با بهایی‌ها را دوست ندارم و علاقمندم که با افراد سرشناس و بزرگ بهایی‌ها، مبارزاتی داشته باشم؛ مثل هویدا، وزیر کشاورزی، دکتر شاه، تیمسار سمیعی. این 4 نفر را نام بردم و او گفت زود تر تعهد بده و برو. سپس تعهد دادم و با اینکه چندمین تعهد من بود و خود سرهنگ گفت که علی‌رغم تعهداتی که می‌دهی، باز هم کار خودت را انجام می‌دهی.

با ارتحال آیت‌الله بروجردی و آمدن امام بود که دیگر ما بی‌عَلَم، جوش نمی‌زدیم. در سال 42 که امام به قم آمده بود، آقای خلخالی به ما گفت که امام خیلی دوست دارد شما را ملاقات کند و امام را زیارت کردیم و آقای صانعی، پاکتی به من دادند که مبلغ مختصری پول در آن بود. من مجددا رفتم و این پاکت را خدمت امام دادم ولی ایشان گفتند که این چیزی نیست، پول بنزین است. اول این دیدار من خاطره ای از سال 31 که در یک تظاهرات علیه حزب توده سخنرانی کرده بودم تعریف کردم و امام فرمودند بله شنیده بودم؛ من یک شوخی با امام کردم و گفتم که ما از شما انقلابی تر هستیم؛ شما یک سال است که مبارزات خود را شروع کرده اید ولی من 10 سال پیش، مبارزات خود را شروع کردم و این تنها به عنوان یک شوخی مطرح شد. امام هم خندیدند. یکبار این را در خاطره ای بر منبر در شهرستانی گفتم ولی روز بعد، روزنامه سلام مطلبی را با این عنوان که من انقلابی‌تر از امام هستم چاپ کردند؛ در حالی که منظورم این نبود و اتفاقا قبلا هم گفتم که من به امام گفتم که خوشحالم که دیگر بی‌علم جوش نمی‌زنم، چرا که قبل از قیام شما، ما با شهید نواب صفوی بودیم و به طرز فجیعی ما را متهم می‌کردند که چرا حال که همه دنبال آقای بروجردی هستند، شما دنبال نواب صفوی می‌روید، ولی الان خدا را شکر می‌کنم که علم شایسته‌ای به نام آیت‌الله خمینی هستند و این نهضت‌ها ادامه داشت.

البته من با آقایان موتلفه دوست بودیم و آنها در مجالس ما شرکت می‌کردند، مثل آقای عراقی و امانی و ... و وفاداری خود را نسبت به امام ثابت کرده بودند. در برخی مراسم ها هم آقای عراقی بنده را به عنوان سخنران دعوت می کردند.

در زمانی که من در مسجد چیذر سخنرانی‌هایی داشتم، شهید اندرزگو پای منبر من نوار می‌گذاشت و ضبط می‌کرد. یک بار هم دست مرا به قوزک پای خود برد و من دیدم که نارنجک است. ایشان عمامه سفید داشت و ما نمی‌دانستیم که سید است و ایشان را شیخ عباس سید صدا می‌کردیم. رفتار ساواک را خوب پیش بینی می کرد و از آنها همیشه جلو تر بود.

من قانونی 19 بار زندان رفتم ولی در واقع 25 بار زندان رفتم. بارها آنها قصد داشتند که ما را بخرند ولی من در جواب می‌گفتم که من غلام اباعبدالله هستم و نمی‌توانم. یا مثلا می‌گفتند ما به تو گذرنامه بین‌المللی می‌دهم، قرآن آریان‌ مهر را چرا مهاجرانی به کشورهای اسلامی و سران اسلامی ببرد، تو این کار را انجام بده - آقای مهاجرانی، یک واعظی بود که الان هم در لندن است. افتخار می‌کرد که فرح او را به پاریس دعوت کرده و برای دخترش، عقد خوانده است. و از این طریق آنها سعی داشتند مرا جذب کنند و پیشنهادهای مختلفی برای دادن زمین، جنگل و مزرعه می‌دادند و می‌خواستند از این راه من از فعالیت‌های انقلابی دست بردارم ولی بالاخره، من انتخاب کردم که در خدمت امام باشم، در حالی که وضعیت خانه ما هم درست نبود و در وضعیت سختی بودیم و اهل سهم امام هم نبودیم و شرایط اقتصادی ما سخت بود. فقط یک بار که من در زندان بودم، ظاهرا آقای هاشمی رفسنجانی مبلغ 2 هزار تومان و یک بار دیگر هم یکی دیگر از مبارزین یک شانه تخم‌مرغ به منزل ما فرستاده بودند و اصرار هم کرده بودند که نگویید من اینها را فرستاده‌ام که بعد که من از زندان آمدم و خواستم آنها را پس دهم، قبول نکردند. بنابر این کمک‌هایی که به ما شد در همین اندازه بود و خانواده ما هم قانع بودند.

در تابستان 57، من مجددا در زندان ساواک بودم. علت هم این بود که مجلسی در منزل ما برگزار شده بود از بین مابرزین که بسیاری آمده بودند. آقایان بهشتی، مطهری، اردبیلی، موحدی کرمانی، مهدوی کرمانی، شاه‌آبادی و ... حدود 120 نفر آن روز در خانه ما بودند. اغلب دوستان اعلامیه تندی در خانه ما جمع کردند و علاوه بر آن 120 نفری که حضور داشتند امضای دیگران نیز جمع شد که شاه باید برود. حدود 160 امضا. حدود بعد از ظهر بود که من به حمام رفتم، با سر نیزه به آنجا آمدند و مرا دستگیر کردند و حدود 1 ماه در زندان ساواک بودم ، اما خوشحال بودم چرا که عظمت ساواک ریخته بود و در صحبت هایشان بوی فرار می آمد. ازغندی که به او منوچهری می‌گفتند، به من حدود 24 نوع گذرنامه برای فرار به من نشان داد و گفت که پسرم الان در لندن درس می‌خواند و مسائلی از این قبیل و آنها که از من بازجویی می‌کردند کاملا مشخص بود که حال آنها،‌ حال فرار است. منوچهری همینطور که با من حرف می زد به من گفت آن آقا به شما سلام می کند. نگاه کردم دیدم کمالی است؛ بی اعتنایی کردم و تعبیر لعنتی برای او به کار بردم. اما دیگر ابهت آنها ریخته بود و کاری نداشتند.

من در دور اول مجلس، نماینده بودم ولی بعد در دور بعد رای نیاورم و بعد هم دیگر کاندیدا نشدم. پیرها کارکشته و باتجربه هستند ولی امید مملکت نیستند. جوانان امید مملکت هستند و باید آنها را جلب کرد. راه رسیدن به موفقیت هم همین است. باید در این زمینه فعالیت کرد.

من جمله‌ای از آیت‌الله جبل عاملی وقتی جوان بودم به یاد دارم که وقتی از لبنان و سوریه به قم آمدم آن را به آیت‌الله مرعشی گفتم. ایشان گفتند که ما این کتابخانه را تازه افتتاح کردیم در همین کتابخانه و در دفتر یادبود کتاب شروع به نوشتن کن و من نوشتم که آیت‌الله جبل‌عاملی که باید او را رهبر سید حسن‌ نصرالله دانست جمله جالبی گفته بود و آن این بود: لایَنْتَشِرُ الهُدی إلّا من حیث انتشرَ الضلال: یعنی هدایت پخش نمی‌شود مگر از همان راهی که گمراهی‌ها پخش شده است. باید برای هدایت جوانان از ابزارهایی که برای آنان جذاب است، استفاده کرد.
https://shoma-weekly.ir/C5IZhN