ویژه

او را از پدر هم بیشتر دوست داشتیم

ایشان انقلابی صحبت می کرد و همه ی صحبت هایش انقلابی بود از قرآن آیاتی را که راجع به انقلاب و مبارزه بود انتخاب می کرد و در صحبت هایش می گفت جلسات جداگانه داشت و طوری با بچه ها و نوجوانان حرف میزد که متوجه مطالب شوند و برای بزرگ ها در سطح بالاتری سخنرانی می کرد
حاج علی تهرانی یکی از همان جوانانی است که تحت تربیت شهید حاج صادق امانی بود و در جلسات ایشان شرکت میکرد. البته اگر گفتگوی ما با او را بخوانید، متوجه میشوید که با حاج صادق خیلی نزدیک بوده است. آن قدر که حالا و در طول گفتگو اشک چشمش خشک نشد. جمله به جمله را اشک ریخت و آه کشید که چرا بیش از این از حاج صادق نیاموخته! یا چرا فیض شهادت نصیبش نشده است. حاج علی تهرانی مداح هیئت شهید امانی هم بوده و شعرهایی که حاج صادق میسروده را او میخوانده است. گفتگوی خواندنی ما با علی تهرانی را بخوانید.

به نظر میرسد ارادت شما به شهید حاج صادق امانی قابل وصف نیست!

به من میگفت: «علی ذاکر» و بین همه بچهها این لقب را فقط به من داده بود. به دلیل ارادتی که به ایشان داشتم و محبتی که ایشان به من داشت، نکاتی را هم به من میگفت.

اگر بخواهم درباره ایشان صحبت کنم و از چیزهایی که دیدم، مطالبی که به من گفت و جریانهایی که در آن حضور داشتم بگویم، خیلی مفصل و خودش یک کتاب راجع به زندگینامه ایشان میشود. با ایشان دوستی بسیار تنگاتنگی داشتم.

از چه سالی؟

از دوازده سالگیام...

و ایشان چند سالش بود؟

خیلی جوان بود.

شما متولد چه سالی هستید؟

1320

یعنی سال 1332 با ایشان آشنا شدید؟

بله.

فکر میکنم آن موقع حدودا 20 ساله بودند.

همین طور است، چون خیلی جوان بود. مسجد شیخ علی پشتبام کاهگلی و خیلی نم و دم داشت. ایشان کف مسجد را تخته انداخته بودند تا وقتی کسی مینشست اذیتش نکند، چون کف زمین نم داشت.مرحوم آقای قدیریان هم که خیلی با ما رفیق بود، حضور داشتند.

حاج احمد آقا؟

بله، حاج احمد قدیریان. با آقای قدیریان خیلی ندار و دوست بودیم.

در جلسات حاج صادق با حاج آقای قدیریان با هم شرکت میکردید.

بله. البته آقای مهدیان هم بودند...

حاج حسین آقا مهدیان؟

همین طور است و جزء مداحان بودند که حاج احمد هم گاهی میخواند، اما خواننده رسمی جلسه من بودم و آقای مشایخ به من میگفتند چرا یک دور میخوانی؟ باید دو سه دور بخوانی و با شعرهایی که میخوانی! جلسه با یک دور خواندن شما اشباع نمیشود. صدای منحصر به فرد و خوبی داشتم.

هنوز هم میخوانید؟

حالا هم میخوانم. البته شعرهایی که آن موقع میخواندیم، به اضافه صحبتهای حاج صادق در جلسات نوار شده بود و از آن موقع مانده بود...

مگر ضبط شده است؟

بله... البته همه را از بین بردند که گیر ساواک نیفتد، چون ایشان انقلابی صحبت میکرد و همه سخنانش انقلابی بود. از قرآن آیاتی را که راجع به انقلاب و مبارزه بود انتخاب میکرد و در صحبتهایش میگفت.

آقای مهدیان و سایرین هم بودند که جمعهها بیرون میرفتیم تا بچهها گردش که میروند با حاج صادق باشند. با دو ماشین همگی میرفتیم و حاج صادق ته ماشین مینشست...

اتوبوس بود؟

اتوبوسها بزرگ بود. بچهها هم میرفتند ته ماشین و صندلیها که پر میشد بقیه کف ماشین مینشستند، یعنی این قدر به حاج صادق علاقه داشتند. چیزی که خیلی مهم است این که هیچ وقت مثلا شلوارش را در نمیآورد با زیرشلواری بنشیند یا با عرقگیر باشد. یک پیراهن سفید بلند داشت و همان را میپوشید و اصلا ندیدم یک بار ایشان با عرقگیر باشد، آن هم روز جمعه که معمولا همه سعی میکنند لباس راحت بپوشند. بچهها از آن روزها عکسهایی دارند، ولی کم است که نشان میداد ایشان چه جوری میایستاد و چه میپوشید.

اولین نفری که برای ظرف شستن مینشست حاج صادق بود. چند نفری بودیم که دائم دور و بر ایشان بودیم و از ایشان جدا نمیشدیم. مثلا در ظرف شستن و سایر کارها و حاج صادق ضمن کار با بچهها صحبت میکرد و به خاطر خصوصیات اخلاقیاش بچهها سعی میکردند دائم از ایشان درس بگیرند.

با نوجوانها و جوانهایی که دور و برشان بودند، شوخی هم میکردند؟

شوخیهای سبک و خارج از شأن نمیکردند، اما طنزهای ظریف به کار میبردند.

آنچه را که میخواهم بگویم خیلی مهم است. یک روز جمعه به حصارک رفتیم. رفتم دستشویی و دیدم حاج صادق آنجاست. از تپه شن و سنگ سرازیر شده و سوراخ توالت را پر کرده و کف زمین کلی آب ایستاده بود. دیدم ایشان آنجا نشسته است و دارد سنگها را از سوراخ بیرون میکشد. فقط آستین راستش را در آورده بود، نه کل لباسش را. آن موقع مکه نرفته بود. گفتم: «حاجآقا! اجازه بدهید بیایم کمک کنم». گفت: «اصلا! این کار خودم است».

من هم مصر بودم و دوست داشتم با ایشان کار کنم. گفتم: «شما اجازه بدهید من هم کمک کنم». گفت: «اینجا جایی است که وقتی دستت را در سوراخ توالت میکنی، منیّت، غرور، کبر و خودخواهی را میریزد».

واقعا هر کسی که برای رضای خدا کار میکند، یک جور دیگر است. خلاصه با هم کمک کردیم و شنها و سنگها را درآوردیم و دستهایمان را شستیم. این همه جمعیت که میرفتند دستشویی و میآمدند، اصلا به این فکر نبودند که حداقل نروند تا دوباره نگیرد و سرریز نشود؛ اینکه میگویم کارهایش منحصر به فرد بود به این دلیل است.

حاج صادق فقط برای رضای خدا کار میکرد. در جلسه هم که شروع به روضهخواندن میکرد، مثل ابر بهار اشک میریخت و این قدر گریه میکرد که نمیتوانست روضه را ادامه بدهد.

یک شب در مسجد بودیم و دعای کمیل بود که حاج صادق به من گفت: «علی! خوابی دیدم». پرسیدم: «چه خوابی؟» جواب داد: «خواب دیدم خدا به من یک پسر داده است. از بالای گلویش تا پایین قنداق تماما قرآن نوشته شده است. این پسری که خدا فردا به من میدهد یا حافظ قرآن میشود یا حامی آن». فردای آن روز خدا به ایشان پسری داد که اسمش را قاسم گذاشتند که بعدا به خود قاسم خواب پدرش را گفتم.

حتما شما با ایشان خیلی نزدیک بودید که اینها را برایتان میگفتند.

تا آخر وقت در مسجد میماندم و با ایشان تنها بودم. این قدر مینشستم که کار حاج صادق تمام شود و تا دم منزل با ایشان میرفتم. گاهی چند تن از رفقا هم با ایشان میآمدند؛ اما بیشتر من با ایشان میرفتم. منزل ایشان جمعیتی بود و همه برادرها در یک خانه بودند. ایشان یک قالب یخ بزرگ میگرفت و از آنجایی که یخ را میگرفت تا سر کوچه که با ایشان خداحافظی میکردم دستش را عوض نمیکرد و یخ را دستش میگرفت و میگفت: «انسان باید در هر امری صبر کند». در جلسات هم دوزانو مینشست و اصلا این پا و آن پا نمیکرد. به ایشان میگفتند عمو خوبه!

مگر چه رفتاری میکردند؟

مثلا داماد آقای قدیریان، جوادآقا میآمد روی زانوی او مینشست. ایشان پایش را این طرف و آن طرف نمیکرد که بچه احیانا ناراحت شود. از اول تا آخر جلسه که ایشان صحبت میکرد این بچه روی پایش مینشست و ایشان هم اصلا تکان نمیخورد. اینکه از اول جلسه دوزانو بنشیند و تا آخر جلسه حتی یک بار هم پایش را این طرف و آن طرف نکند، خیلی مهم است.

از زمانی بگویید که اشعارشان را به شما میدادند و شما میخواندید.

یک شب مسجد بودیم و آخر وقت و دعای کمیل هم خوانده شده بود. ایشان نسبت به مطالب غیرمستندی که در مداحی ها گفته می شد، اعتراض داشت. به ایشان گفتم شعری که بر اساس روایت باشد نیست. حاج صادق اصلا شاعر نبود. یک خط شعر هم نگفته بود. رفتم پیشش نشستم و گفتم: «حاجآقا! به این شعر یک خط اضافه کن». گفت: «علی! من که شاعر نیستم».

گفتم: «شما این کاغذ را بگیر و یک خط به آن اضافه کن». همین طور که به محراب تکیه داده بود، گفتم: «یک مددی بگیر و بگو». به ما خیلی علاقه داشت. وقتی شعر را گرفت، ظرف پنج دقیقه یک خط گفت. بعد گفتم: «حالا یک خط دیگر». یک خط دیگر گفت. دوباره از او خواستم و او هم یک خط دیگر شعر گفت. تا دم در خانه هشت خط شعر گفت.

و قبل از آن هم هیچ شعری نگفته بود؟

هیچی! حتی یک خط! این از اخلاص این مرد است. بعد از اینکه شعر را تکمیل کرد، گفتم: «شعرهایت مال من است. اجازه نمیدهم به کس دیگری بدهی. تا زمانی که خودم میخواهم باید به من بدهی»، چون میخواستم بخوانم.

در جلسات شعرها باید دسته اول باشند. گفت: «باشد» و شروع کرد به شعر گفتن؛ تا اینکه یک روز خانه آقای اربابی بودیم و یک شعر راجع به حضرت علیاکبر گفته بود. گفت: «تا امام حسین(ع) امضا نکند دیگر شعر نمیگویم». خیلی حرف است. گفت: «باید ببینیم امام حسین(ع) شعرهای ما را قبول دارد یا نه؟»

باز شوریده دلی قصد دیاری دارد

زیر خاکستر دل باز شراری دارد

بلبلی عاشق گلزار ولی میداند

گل پرپر شده وصفی ز شماری دارد

ارغوان دیده و دل باخته مینالد

بر سر شاخ عجب ناله زاری دارد

تا نصف این شعر را گفت و تا سه روز شعر نگفت. ایشان به من گفت: «امام حسین(ع) را خواب دیدم که به من گفت حالا شعر پسرم را نگه داشتی که از من امضا بگیری؟ بیا امضا کنم». امام حسین(ع) شعر علیاکبر را امضا و بعد حاج صادق با همان اخلاص عجیب و غریبش شروع کرد بقیه شعرها را گفتن. کتابچهای داشتم که بالایش هم نوشته بود مال علی ذاکر است، ولی حیف که گم شد.

آن شعرها را کس دیگری نداشت؟

نه، آن مقداری که داشتم...

الان در شعرهایی که ما داریم، بخشی از آن شعرها هم هست؟

بخشیشان هست. بخشی هم اصلا نیست. اینجا قصور از من بوده است.

در باره ماجرای شهادت و واقعه اعدام انقلابی منصور بگویید.

آن شب که در راه اعدام انقلابی حسنعلی منصور بود، پرسید: «چند نفر برای اینکه بروند ترور کنند، حاضرند؟»

در همان جلسه جوانان؟

نه، آن جلسه خصوصی بود.

یعنی ایشان برنامهاش را ریخته بود و بعد آمد در جلسه مطرح کرد که چند نفر...

حاضرند این کار را بکنند. یکی از کسانی که دست بلند کرد، من بودم. گفتم: «حاجآقا! من هستم».

میدانستید قرار است چه اتفاقی بیفتد؟

بله، میدانستیم برنامه ترور است و اینها میخواهند ترور کنند.

شجاع بودید...

[میخندد] اولین نفری که دست بلند کرد، من بودم، بعد قرعه کشیدند و قرعه به نام آن چند نفر افتاد و صد حیف که قرعه به نام ما نیفتاد. با وجود مشکلاتی که وجود داشت اعدام انقلابی انجام شد، مثلا بنا بود حاج حسین رضایی بیاید که یادم نیست چه کار کند. او زود آمد و اینها یک خرده دیر رسیدند. رفت جلو ایستاد و زد. واقعا آن شجاعت قابل تحسین بود. اصلا آن بچهها خاص بودند. در زمان جنگ در تدارکات جبهه بودم، در شب حمله دستهایشان را گردن همدیگر میانداختند و میگفتند فردا حمله است، حنا میبستند، با هم بیتوته میکردند که میروی یاد من باش، از من یاد کن و در واقع مثل عاشق و معشوق بودند.

حاج صادق و همرزمانشان شب قبل از عملیات برنامهای داشتند؟

دیگر برنامه ها از ما مخفی شد. وقتی بنا این بود که ترور انجام شود همه چیز مخفی شد.

چند روز آنها را ندیدید؟

بودند، میگشتند، اما بروز نمیدادند میخواهند چه کار کنند. اگر میرفتند قایم میشدند که ما فردا میخواهیم ترور کنیم که آن کار انجام نمیشد. سر کار میرفتند و خیلی عادی برخورد میکردند و سر دکان هم رفت، چون شاگرد بود. هیچکس هم متوجه نمیشد قرار است چه اتفاقی بیفتد.

یکی از سؤالها همین است که تا قبل از اینکه ایشان نقشه را توضیح بدهند و بگویند چه کار کنند، به رفتارشان میآمد که بخواهند چنین کاری را بکنند؟

نه، اصلا نمیآمد.

فکر میکردید یک روزی ایشان تفنگ دست بگیرد...

نه، به او نمیخورد اهل مبارزه مسلحانه باشد. البته مبارز بود. در عین حال اهل تهجد، شبزندهداری و این برنامهها هم بود. اصلا به او نمیآمد که ترور کند و با بچهها به مسگرآباد بروند و تیراندازی یاد بدهند. هیچ کس باور نمیکرد که ایشان این کاره است. به هر صورت تمام اصحاب امام حسین(ع) همین جوری بودند. اگر نبودند که آن واقعه اتفاق نمیافتاد.

خانمشان نقل میکردند به احترام سیدبودن خانمشان در طول زندگی مشترکشان هیچ وقت پایشان را جلوی ایشان دراز نکردند.

خوب شد این را گفتی. حاج صادق میگفت: «از اینجا که به خانه میروم این قدر کار هست که انجام بدهم که نمیتوانم از خانه بیرون بیایم». میگفت: «اگر دو هفته هم در خانه بمانم کار دارم که انجام بدهم، اما به عشق این جوانها بیرون میآیم که بچهها را بیرون ببریم.

اگر من بیرون نبرم کس دیگری میبرد، ما در قبال این جوانها مسئولیم». هر کسی هم که به این جلسات میآمد، اگر هزار تا انحراف داشت خود به خود سر به راه میشد. نفس و مشی ایشان بسیار عجیب بود.

در مورد رفتارهای داخل خانه هم خانمشان بهتر از کس دیگری میدانند.

حاج صادق به سادات علاقه عجیبی داشت. متاسفانه ذهنم یاری نمیکند همه خاطراتم را بگویم. شبی که ایشان تیرباران شده بود و فردا صبح میخواستند دفن کنند، من بودم، قاسم اسماعیلی و اصغر کامیاب بودند. سه نفری رفتیم که ببینیم کجا میخواهند آنها را دفن کنند. میخواستند مخفیانه آنها را دفن کنند.

جنازهها را به مسگرآباد دوم بردند و همه جا در محاصره بود و ما پنهانی از گوشه و کنارها بالای دیواری رفتیم تا ببینیم کجا دفن میکنند. دیدیم بردند آنجا. وقتی کارشان تمام شد. آمدیم پایین و دور قبرها را سنگ چیدیم که مشخص شوند. از آقایی که آنجا بود درباره جسدها پرسیدیم، گفت: «بدنهایشان سوراخ سوراخ بود». یعنی بهقدری تیربارانشان کرده بودند که هیچ جای بدنشان سالم نبود.

یک شب در مسجد بودم، گفت: «فلانی!» گفتم: «بله؟» گفت: «من به مرگ طبیعی از دنیا نمیروم. مرا شهید میکنند».

این حرف مربوط به زمان آقای بروجردی بود. همین هم شد. وقتی میخواستند تیربارانش کنند روی زمین افتاد و سجده کرد. پرسیدند: «چرا چنین کاری میکنی؟»

جواب داد: «من سالیان سال منتظر این روز بودم». حتی موقعی که گلوله به سمتش میآمد صورتش را کنار نمیکشید یا اینکه آخ بگوید و چنین عکسالعملهایی نشان بدهد. با آغوش گشاده مرگ و شهادت را پذیرا بود.

اصلا نمیدانم ایشان که بود؟ چه بود؟ انسان بود یا ملک؟

بعد از شهادت، خوابشان را ندیدید؟

خواب دیدم که در همین جلساتی که میرفتیم حضور دارد و پرسیدم: «حاجآقا! چه جوری است؟» جواب داد: «من همیشه میآیم. چطور ما را نمیبینید؟ به جلسه میآیم و میروم. شما ما را نمیبینید».

یک خرده بنایی بلد بودم. موقعی که پشتبام مسجد را کاهگل میکردیم، دیدم ایشان یک هندوانه خریده و آورده است که این هندوانه را بخورید و قشنگ کاهگل کنید. زمانی بود که مسجد حاج شیخ علی کاهگلی بود و به صورت الان نبود و درست نشده بود. موقعی که داشتیم آنجا را کاهگل میکردیم میآمد سر میزد و از ما دلجویی میکرد. ما از ایشان حرفشنوی داشتیم و هرچه میگفت نه، در کارمان نبود. منتظر بودیم ایشان از ما چیزی بخواهد که برویم انجام بدهیم. ایشان حق پدری به گردن همه ما داشت، نه فقط من. ایشان را از پدرم بیشتر دوست داشتم. موقعی که میخواستند حاج صادق را تیرباران کنند تا یک هفته ده روز اصلا حال بیرونرفتن از خانه را نداشتم. خیلی به ایشان علاقه داشتم. واقعا به درجاتی که میخواست رسید. این ماییم که در گِل و این زندگی ماندیم. « واقعا بند خودمان، تنمان و زندگیمان هستیم و نمیفهمیم آزادگی یعنی چه.

آنچه گفتم شمه کوچکی بود که یادم مانده است. مطالب قشنگتری هم هست که فراموش کردهام. بخشی از جوانی‌‌ام را در کنار ایشان بودم. فاصله هم افتاده است. از یاد آدم میرود.

گویا ایشان خیلی هوای جوانان را داشت؟

با همه بچهها میرفتیم قم. یک شب همین طور که بچهها خوابیده بودند دیدم آقای اسلامی، آقای امانی و آقای مشایخ هرکدام در یک اتاق نشستهاند. ایشان تا صبح نشسته بود روی بچهها را میانداخت و حواسشان به بچهها بود. به این فکر نمیکرد فردا صبح قرار است حرف بزنم یا کاری دارم و میبایست شب استراحت کنم. ایشان تا صبح بیدار بود. گفتنش راحت است. اینکه شب تا صبح بنشیند، مواظب بچهها باشد که یک وقت رویشان کنار نرود، سرما نخورند، از نظر اخلاقی اتفاقی نیفتد. ایشان همه جوره مراقب بود.

بیرون که میرفتیم پنج تومان میگرفتند، صبحانه، ناهار، شام و میوه میدادند. برای بچهها محدودیت قائل نبودند، بچهها والیبال و توپ بازی میکردند؛ اما مواظب بود همه سر ساعت و بهموقع به جلسه بیایند. ایشان مخلصانه تلاش و فعالیت میکرد و توجه خاصی به تک تک بچهها داشت. جلسات شبهای شنبهشان برای بزرگها و شبهای چهارشنبه برای نوجوانها و جوانها بود. شبهای چهارشنبه برای نوجوانها و جوانها و درباره مسائل آنها صحبت میکرد که مثلا این مسئله مربوط به شماست و این جوری و آن جوری کنید و طوری با آنها حرف میزد که متوجه مطالب شوند و برای بزرگها در سطح بالاتری سخنرانی میکرد. مسائل بچهها و نوجوانها را با بزرگها قاطی نمیکرد. این هم یکی از کارهای حاج صادق امانی بود.

رویکرد ایشان به امام خمینی (ره) چه بود؟

آقای بروجردی که فوت کرد، ایشان گفت: «میدانم که میخواهند دخترها را به سربازی ببرند. این چه غیرتی برای مردهاست که دخترهایشان را به سربازی ببرند؟» همین طور هم شد. پلیسهای زن و این بساطها بعد از فوت آقای بروجردی به وجود آمد. ایشان فرمودند: «بعد از آقای بروجردی باید از آقای خمینی تقلید کنیم». درست است بعد از آقای بروجردی چند نفر آمدند و رفتند، ولی حاج صادق میگفتند: «آقای خمینی برازنده این کار است».

در انتها اگر نکتهای درباره ایشان باقی مانده بفرمایید.

از کارهایی که ایشان میکرد این بود که از پولهایی که ماهیانه سهم ایشان بود، همیشه کسر میآورد، به ماه نمیرسید، چون خرج این و آن میکرد، نسخه مریضها را راه میانداخت و به مریضها و بیبضاعتها میرسید. مشی عجیب و غریبی داشت.

یکی از خصوصیاتش این بود که وقتی برادرهایش، حاج سعید و حاج هاشم راه میرفتند، پشت سرشان راه میرفت، همگامشان راه نمیرفت و احترام خاصی میگذاشت.

یکی از حرفهایی که ایشان به من زد این بود که من بهطور عادی با پدرم صحبت نکردم. پدرش مجتهد بود و یک آدم عادی نبود، نه اینکه عبا و عمامه داشته باشد، یک عرقچین داشت و یک کوچه پایینتر از کوچه معاون دربار مینشست و از همان جا با ایشان آشنا شدم و به جلسات رفتم. حاج صادق حیای عجیبی داشت.

انقلابی در سینمای انقلاب

سید مجتبی مومنی

سینما بهعنوان رسانه یا پدیده یکی از اثرگذارترین ابزارهای انتقال مفهوم و محتوا محسوب میشود، ابزار و رسانهای که میتواند به تنهایی در عمق ذهن و حتی رفتارهای ظاهری مخاطب اثر بگذارد. در سینمای ایرانی دستهبندی یا گروهی به نام سینمای دفاع مقدس داریم. سینمایی که تقریبا برایش تعریف مشخصی وجود ندارد. مخاطبان به هر روایتی که در جنگ اتفاق افتاده باشد، سینمای دفاع مقدس میگویند.

جالب است که ما دستهبندی مشخصی از سینمای انقلاب اسلامی یا نهضت انقلاب اسلامی نداریم. با توجه به این دفاع مقدس و جنگ تحمیلی بخشی از انقلاب اسلامی محسوب میشود، به نظر میرسد که باید در دستهبندیهای سینمایی هم همینگونه باشد و سینمای دفاع مقدس بخشی از سینمای انقلاب اسلامی و نهضت باشد؛ در حالی که اینگونه نیست. اما ما در دستهبندیها چیزی بهنام سینمای انقلاب اسلامی و نهضت انقلاب نداریم. به نظر میرسد یکی از علتهای مهم این عدم وجود؛ نبود محصول با رویکرد محتوایی و ساختاری انقلاب اسلامی و نهضت امام خمینی باشد.

متاسفانه عموما آثار سینمایی که به لحاظ موضوعی میتوان در گروه سینمای انقلاب اسلامی و نهضت انقلاب قرا بگیرند تولید دهه شصت هستند. در همان دوران هم سنگ بنای سینما توسط کسانی گذاشته شد که خود در سالهای مبارزه علیه رژیم شاه، از انقلابیون پیرو امام خمینی(ره) بودند. انقلابیون در همان سالها اولین موسسات فرهنگی و هنری اسلامی را بنا کرده و حتی پایه سینمای انقلابی و دینی را ریخته بودند. گروهی از انقلابیونی که در سالهای مبارزه هم بنا به مصلحت و به توصیه آیتالله شهید دکتر بهشتی، با تشکیل موسسهای تحت عنوان «آیت فیلم»، به ساخت فیلمهای انقلابی– اسلامی مثل «جنگ اطهر» کشیده شدند و به بازسازی و نوسازی سینمای انقلاب پرداختند. سید محمد بهشتی، فخرالدین انوار، محمد علی نجفی، محمد مهدی حیدریان، مصطفی هاشمی طباء، مهدی کلهر، علیرضا شجاع نوری، عبدالله اسفندیاری و... از جمله آن افراد بودند که در خطیرترین روزهای تاریخ این ملت، آستین همت بالا زدند و با دعوت از سینماگران آزاداندیش و مستقل و نوپرداز، طرح سینمای نوین ایران را ریختند.

ابتدا فیلمهایی که از زمان گذشته باقی بود، بازبینی، اصلاح و پروانه نمایش داده شد و سپس بهتدریج تولید در سینمای بعد از انقلاب به راه افتاد. در آغاز فیلمهایی جلوی دوربین رفت که اغلب مبارزات مردم و جنایات رژیم شاه را به تصویر میکشیدند. در همان احوال نخستین جشنواره فیلم در سال 1360 (در حالی که کشور درگیر جنگی تحمیلی بود) تحت عنوان جشنواره میلاد برگزار گردید که نخستین فیلمهای تولیدی پس از انقلاب را پذیرا شد و بالاخره یک سال بعد مهمترین و ماناترین جشنواره تاریخ سینمای ایران تحت عنوان «جشنواره فیلم فجر» بنیاد نهاده شد. در واقع سینمای ایران در همان دهه اول پس از پیروزی انقلاب، توسط جشنواره فیلم فجر شکل و شمایل پیدا کرد. با این اوصاف معلوم میشود که در ابتدای کار پای انقلابیونی مانند شهید دکتر محمد حسین بهشتی در میان بوده و این ساخت آثار انقلابی قطعا متاثر از وجود این عزیزان بوده است.

قطعا منظور نگارنده از این سطرها این نیست که یکی از مسئولین یا مبارزان انقلابی به عنوان مسئول سازمانهای سینمایی یا معاونتهای ارشاد منصوب شود؛ اما به نظر میرسد کسی که به این مسئولیتها منصوب میشود باید نگاه اینچنینی داشته باشد. سینمای انقلاب اسلامی و نهضت امری نیست که بهراحتی بتوانیم و بخواهیم از آن بگذریم و کوتاه بیاییم. در حال حاضر با این وجود که ما گروه، دستهبندی یا ژانری به عنوان سینمای دفاع مقدس داریم، بعد از سالهای پیروزی انقلاب اسلامی نتوانستیم، توفیقات چندانی کسب کنیم. مثلا شناختن و شناساندن شهدا به نسلهای بعد از جنگ یکی از مواردی است که به نظر میرسد در رسیدن به آن موفق نبودهایم و این سؤال بهوجود میآید که سینما بهعنوان مهمترین و تأثیرگذارترین ابزار رسانهای برای معرفی شهدای انقلاب اسلامی و دفاع مقدس تا چه حد نقش داشته است؟

در طول سالهای بعد از پیروزی انقلاب اسلامی و پایان جنگ تحمیلی، بسیاری از دستگاهها و نهادهای مسئول با ابزار مختلف تلاش نمودند با حفظ نام این شهیدان سرافراز، پیام و هدف عالیه آنان را در وجهی صحیح و نه تحریفشده در اختیار آحاد مردم و نسلهای مختلف این سرزمین قرار دهند. در این بین از تولید کتاب خاطرات گرفته تا انتشار تصاویر این عزیزان در زمان دفاع، یا حتی نامگذاری کوچهها و خیابانها به اسم آنها هر کدام سعی کردهاند در زنده نگهداشتن یاد شهدا کم کاری نکنند.

اما به نظر میرسد در این مسیر اقدام زیر بنایی و مبنایی شکل نگرفته است، در این مسیر اگرچه محصولات فرهنگی بسیاری با محوریت مفاهیم و ارزشهای مدنظر شهدا پدید آمد؛ اما کمتر به روش زندگی و روحیات اخلاقی این ایثارگران و در خون خفتگان و برشی از زندگی شخصی آنان در حریم خانواده یا میادین جنگ پرداخته شد.

چه بسیار سرداران و فرماندهان شهیدی که با گفتار و رفتار و عقاید انقلابی و اسلامی خود، هریک در زمان خود الگوی موثری بر اطرافیان و نزدیکان خود بودند و بعد از شهادت شان وجوه دیگری از شخصیت عرفانی و اخلاقی آنان چنان آشکار شد که زمینه تحول بسیاری از جوانان این کشور را فراهم کرد؛ اما در این بین نقش سینما کجای داستان بود؟ به نظر نگارنده سینما و ساخت آثار سینمایی میتواند بخش عمده و مهمی از اقدامات زیر بنایی و عمیق درباره شهدا باشد.

متاسفانه کارگردانان و فیلمسازان ما تعلق خاطر چندانی به مقوله سینمای اینچنینی ندارند. آیا کسی میتواند عدم گرایش اغلب فیلمسازان به معرفی این عزیزان را انکار کند؟ مواجه سینماگران ما که عموما در برنامهها و همایشهای تلویزیونی با این عزیزان دیده میشود، این است که از آنها به نیکی و احترام یاد میکنند و دیگر هیچ.

بدیهی است که زندگی این افراد اعم از مبارزان سالهای نهضت انقلاب اسلامی تا سرداران و سربازان عرصه دفاع مقدس هر کدام میتواند گزینه مناسبی برای ساخت سریال یا فیلم سینمایی باشد. اما در این بین باید دنبال اهل عمل بود و کسی که تعلق به این جریان داشته باشد و بخواهد که این کار را بکند.

تیرباران یکی از این نمونههاست، فیلمی به کارگردانی و نویسندگی علی اصغر شادروان که در سال ۱۳۶۵ ساخته شده است. محوریت داستان این فیلم زندگی شهید سیدعلی اندرزگو است؛ اما کارگردان در این اثر مخاطب را با ماجرای اعدام انقلابی حسنعلی منصور که توسط شهدای مؤتلفه اسلامی رقم خورد مواجه میکند و به طور هنرمندانه بخشی از مبارزات این شهدا را هم از نظر مخاطب میگذراند. فیلمی که با همه کاستیهایش قوی است و از حضور هنرمندانی همچون مجید مجیدی بهره برده است. غنای محتوایی فیلم و اثرگذاری بر مخاطب طوری است که بعد از گذشتن حدود سه دهه از ساخت این فیلم، همچنان تیرباران به مناسبتهای مختلف از شبکههای تلویزیونی پخش میشود و تکرار گاه تا 4 بار در یک سال، نشان میدهد جای آثار مشابه خالی است. پس نمیتوان گفت یکی از دلایل عدم اقبال فیلمسازان و کارگردانان به ژانر انقلاب اسلامی و نهضت، بیمخاطببودن این دست از آثار باشد.

https://shoma-weekly.ir/gAUh5V