جامعه

اندر مصائب امانتداری این!

آقای یکی یدونه- واقعا که! چه کارهایی میکنن بعضیها! داشتیم میرفتیم تو مسجد که طرف با فرزند حدوداً یک سالهاش وارد شد. جلوی در مسجد به من گفت: «آقا مواظب این! هم باش تا من برم تجدید وضو» بنده هم پذیرفتم و با طفل بیچاره وارد مسجد شدم. با کلی آه و اوه و زبانات اشاره به من فهموند که بریم دم در! همون جا که از پدر جدا شده بود! آه خدای من! رفتیم و طفل مدام پای برهنهاش را روی قسمت ورودی مسجد که مشبک بود میکشید! خوشش آمده بود طفلی! در همین حین پیرزنی آمد و کلی قربان طفل رفت و بغلش کرد. بعد هم بردش پیش آب سردکن و یه لیوان آب یخ ریخت تو حلقش! بعد هم گفت: «آقا من این! رو بردم» گفتم: «ببخشید خانم پدرش ایشون رو به من سپرده!» گفت: «من مادر بزرگشم!» گفتم: «من شما رو نمیشناسم. اجازه بدین پدر این! بیاد بعد ببریدش!» گفت: «شما منو نمی‌‌شناسی، من که این! رو میشناسم!» باور کنید توی عمرم این همه قانع نشده بودم! و بعد هم اشاره کرد که ایناهاش اون! مامانشه، اون! هم بابا بزرگش! «بده ببرم» خلاصه از اون! اصرار و از ما انکار! بابای بچه هم مگه میومد! چشممون به در و زبونمون از پاسخگویی بابت امانتداری خشک شد. بالأخره پدر آمد و وقتی قضیه را فهمید، فقط لبخندی نثار من کرد و رفت پیش فامیلاش! دلم برای خودم سوخت و داشتم فکر میکردم که من نه یه دزد! چی کار میخواستی بکنی پدر مهربون؟!

https://shoma-weekly.ir/WVZ8dm