قیصرروم، پسربرادرش را بر بالای تخت باشکوه خود نشاند، من هم چشم انتظارداماد، درانتهای قصرایستادم. کشیشان، انجیل ها را به دست گرفتند تا شروع به خواندن کنند، ناگهان پایه های تخت لرزید و داماد بر زمین افتاد وبیهوش شد.
رنگ صورت کشیشان متغیرشده بود وبرخود می لرزیدند، کشیش بزرگ این اتفاق را نحس دانست وبه پادشاه گفت: ما را از این امر معاف دار که نشانه این است که دین مسیح به زودی زائل می شود. پادشاه دستور داد قصر را آماده کنند و برادر دیگر را به جای او بنشانند. اما بازهمان اتفاق افتاد او نیز از بالای تخت به زمین افتاد، بیهوش شد. همه غمناک ومتحیرشدند ومیهمانی به هم خورد.
من هم بازگشتم و به خواب رفتم. در رؤیا دیدم که حضرت مسیح وشمعون به همراه جمعی ازحواریون در قصر جدم جمع شدند و منبری از نور نصب کردند وهمان تخت باشکوه را آماده می کردند. حضرت محمد مصطفی «ص» با وصی و دامادش حضرت علی بن ابی طالب «ع» وجمعی از امامان با قدوم خود قصر را منور کردند، پس حضرت مسیح به نشانه ادب به استقبال آن بزرگواران آمد.
حضرت رسول «ص» فرمود: یا روح الله! آمده ایم که ملیکه فرزند وصی تو شمعون را برای فرزند خود خواستگاری نماییم و اشاره به حضرت امام حسن عسگری «ع» نمودند. حضرت به شمعون نظرانداخت وجدم شمعون گفت قبول کردم؛ پس همگی دورمنبر پیامبر«ص» جمع شدند وحضرت رسول «ص» خطبه خواندند ومرا به عقد امام حسن عسگری «ع» درآوردند.
چون ازآن خواب سعادت مآب بیدارشدم ازبیم جان خود، آن خواب را برای هیچ کس تعریف نکردم. روز به روز آتش محبت آن خورشید امامت در وجودم مشتعل می شد و سرمایه صبر مرا به باد فنا می داد. بعد از چهارده شب در خواب دیدم که بهترین زنان عالمیان حضرت فاطمه زهرا «س» با حضرت مریم وهزاران کنیز ازحوریان بهشتی به دیدن من آمدند.
حضرت مریم به حضرت زهرا«س» اشاره کرد وبه من گفت این خاتون بهترین زنان و مادر شوهر توست، پس به دامنش افتادم وگریستم وشکایت کردم که امام حسن عسگری«ع» ازدیدن من ابا می نماید.
ایشان به من فرمودند: چگونه فرزند من به دیدن تو بیاید درحالی که به خدا شرک می آوری و برمذهب ترسایی و اینک خواهرم مریم دختر عمران از دین تو به سوی خدا بیزاری می جوید، اگرمیل داری که حق تعالی و مریم از تو خشنود گردند و پسرم به دیدن تو بیاید بگو: اَشهَدُ اَن لااِله اِلّااللّه و اَشهَد َانَّ مُحمَّد اًرَسول اللّه. چون به این دوکلمه طیبه تلفظ نمودم، حضرت سیده النساء «س» مرا در آغوش گرفت و دلداری داد و فرمود : اکنون منتظر آمدن فرزندم باش که من او را به سوی تو می فرستم .
از آن شب که مسلمان شدم شبی نگذشته است که امام حسن عسگری «ع» به دیدنم نیامده باشد . درشبی ازشب ها به من فرمودند روزی جدت لشکری به جنگ مسلمانان خواهد فرستاد، تو خود رابه طور ناشناس در میان کنیزان قرار بده و با آنان راهی شو، تا اسیر شوی و به وسیله غلاممان خریداری شوی و نزد من بیایی و من چنین کردم تا زودتر به خدمت سرورم امام حسن عسگری «ع» برسم؛ چرا که آتش محبت او دروجودم بی قراری می کرد.