ویژه

آخرین وصیت عسگراولادی

آخرین نفری بودم که بعد از ظهر روز شنبه پیش ایشان بودم حالش خوب خوب بود، از تخت آمد پایین روی مبل پهلوی من نشست با هم خیلی حرف زدیم؛ چند تا در دل هم برای من کرد، وصیت کرد، همراه من رفتیم چند تا از مریض های داخل بخش را عیادت کرد؛ بعد آمد نشست. گفت اگر می‌خواهی به من خدمت کنی الان من را بردار ببر امداد کار 7-8 نفر را راه بیندازم برای من قیمتش بیشتر از رفتن خانه است؛ به او گفتم داداش نمی‌شود باید بروید خانه مرخص شدید گفت نه من مرخص نشدم مرخصی من این است که الان با هم برویم امداد بنشینیم تا من کارهای مردم را راه بیندازم اگر 8 تا 10 تا کمک به 5 نفر کنم این برای من شیرین‌تر است.
اسدالله عسگراولادی- اخوی متولد مرداد 1311 و من متولد اسفند 1312 هستم. لذا از وقتی متولد شدیم با هم بودیم من سه سالم بود ایشان چهار سالش بود رفتیم دماوند پدر و مادر من مهاجرت کرده بودند به دماوند دوره کودکیمان را هر دو در دماوند گذراندیم. از تولد تا 16 سالگی همه جا با هم بودیم دوره مدرسه ابتدایی راهر دو در دماوند گذراندیم.

برادرم از دوران 5 سالگی قرآن را در محضر خانمی به نام «ام هانی» یاد گرفت و من هم بالطبع علاقهمند شدم و یاد گرفتم و مثلا سوره نبأ را طی 5 روز با ممارست برادرم حفظ کردم که هنوز حفظم. تمام سورههایی که حفظم برادرم در این کار سهمی دارد.

خاطرات خوبی در دوره کودکی داشتیم من دوازده ساله بودم و ایشان سیزده سالش بود، سال 1325 به همراه پدر و مادرم و دو خواهر کوچکمان به تهران آمدیم هر دوی ما در بازار تهران مشغول شدیم تاجر بزرگی بود به نام حاج حسین مستقیم قمی بود. رفت پیش ایشان من هم پیش مرحوم عبدالله توسلی بودم ایشان هم مدتی پیش توسلی بود بعد رفت آنجا تا 15-16 سالگی کار روزانهمان با هم بود؛ دو سال بعد در سال 1327 پدرمان فوت کرد. مرحوم پدرم در تاسوعای سال 27 که بیستم آبان بود فوت کرد و حبیب الله هم که در اول محرم فوت کرد.

مادرم میگفت من سه تا پسر دارم که یکی دنبال درس را گرفته من درس میخواندم حبیب الله دنبال کارهای مذهبی بود برادر بزرگترم دنبال کارهای سیاسی و از نظر ما غیرمجاز بود.

در فاصله 13-14 سالگی من شبها درس میخواندم حبیب الله هم شبها در مسجد امین الدوله درس میخواند منتها درس مذهبی در بازار کوچه قریبان خانهای اجاره کرده بودیم اسم صاحبخانهمان شیخ تقی بود خدا رحمتش کند.

حبیب الله از 15 سالگی به مسجد امین الدوله رفت و با حاج محمد حسین زاهد و آقای
حق
شناس بعد هم آقای سیدابوالقسام کاشانی بود و در آنجا با نواب صفوی آشنا شد ولی در تیم نواب صفوی نبود. در مسجدی فعال بود که در آنجا تشکیلات اولیه موتلفه را با اینکه سنش جوان بود شروع کرد و تشکیلات موتلفه را آنجا برنامهریزی کرد. آنجا چند تا رفیق داشت، آقای مهدی شفیق، حاج مهدی عراقی، حاج هاشم امانی و محسن آقا پسرخالهمان یکی هم در قم بود که اسمش شایقی بود و بعد هم که موتلفه تشکیل شد، آقایان توکلی، صادقی، میرفندرسکی و آقای مقصودی در موتلفه اضافه شدند در قبل ازموتلفه در نوجوانی همین 5 نفر بودند. حبیب الله، شفیق، آقا محسن، آقای عراقی و بعد هم امانی آمد.

آرام آرام ما ازهم جدا شدیم چطور؟ با هم زندگی میکردیم ولی من درس میخواندم و ایشان میرفت مسجد امینالدوله. من با سیاست مخالف بودم از کودکی دنبال درس بودم روزها از هم جدا بودیم در بازار من کار میکردم ایشان هم کار میکرد شبها درس میخواندیم.

من دنیا را انتخاب کرده بودم او آخرت را. کارمان به هم هیچ ارتباطی پیدا نمیکرد. ایشان کمی قبل از انقلاب از زندان بیرون آمد. من سال 55 رفته بودم عراق و آخر سال 55 بود که ایشان آزاد شدند، رفتم نجف خدمت امام؛ اول مرا نمیشناختند و راهم نمیدادند و وقتی گفتم داداش حبیب الله هستم و به اعتبار حبیب الله خدمت امام رفتم و امام مرا بوسید.

خاطره خیلی عجیبی بود از امام دارم در نجف در زیرزمین بودند. من رفتم خدمتشان حاج احمد بود یا حاج آقا مصطفی یادم نیست. امام من را بغل کرد و گفت: برادر حبیب اللهی؟ گفتم بله من را سه چهار تا ماچ کرد و گفت مال تو نیست، گریه کرد و گفت ببر تحویل میرزا حبیب الله بده.

گفتم حبیب الله زندان است، راهم نمیدهند گفت راه میدهند برو تعجب کردم. حبیب الله مشهد زندان بود مادرم را برداشتم رفتم مشهد با ماشین خودم. افسر آمد و گفت کی هستی گفتم برادر عسکراولادی میخواهم ایشان را ببینم گفت قدغن است ممنوع الملاقات است؛ رفتم حرم امام رضا دعا کردم نماز خواندم. جمله رأفت و مهربانی امام در گوش من بود که گفت برو راه میدهند و آمدم گفتم مادرم را آوردم، مادرم نمیتواند برود پشت پنجره، چون نمیتواند راه برود، به پاسبان گفت در را باز کن در بزرگ زندان را باز کرد! گفت با ماشینت بیا داخل! واقعا یادم افتاد که امام گفت راه میدهند، با ماشین رفتیم داخل زندان انتهای محوطه در زندان حبیب الله را آوردند داخل ماشین تا با مادرم ملاقات کند! این اتفاق غیر ممکن بود و از آن ملاقاتها بود مادر و پسر بعد از مدتها همدیگر را دیده بودند، رفتم داخل ماشین گفتم میخوام شما را ماچ کنم؛ چون امام این ماچها را کرده. داستان را برایش گفتم گریه کرد خاطرات خیلی خوبی بود سال بعد ایشان آزاد شد.

ایشان در بازار خیلی نبود. سالها زندان بود. بعد از انقلاب هم معاون نخست وزیر و رئیس اوقاف شد، در مجلس وکیل شد، وزیر شد، در کمیته امداد حکم گرفت از امام و بنیاد شهید را تحویل داد به آقای کروبی خودش آمد در امداد و .... تنها کار اقتصادیش کار امداد و حمایت از فقرا و ضعفا بود.

بزرگترین ویژگیاش گذشت و ایثارش بود، کمک به دیگران بود. آخرین خاطرهام با او روز شنبه بود که ایشان شبش بیهوش شدو سهشنبهاش فوت کردند. آخرین نفری بودم که بعد از ظهر روز شنبه پیش ایشان بودم حالش خوب خوب بود، از تخت آمد پایین روی مبل پهلوی من نشست با هم خیلی حرف زدیم؛ چند تا در دل هم برای من کرد، وصیت کرد، همراه من رفتیم چند تا از مریض های داخل بخش را عیادت کرد؛ بعد آمد نشست. گفت اگر میخواهی به من خدمت کنی الان من را بردار ببر امداد کار 7-8 نفر را راه بیندازم برای من قیمتش بیشتر از رفتن خانه است؛ به او گفتم داداش نمیشود باید بروید خانه مرخص شدید گفت نه من مرخص نشدم مرخصی من این است که الان با هم برویم امداد بنشینیم تا من کارهای مردم را راه بیندازم اگر 8 تا 10 تا کمک به 5 نفر کنم این برای من شیرینتر است.

https://shoma-weekly.ir/7prs9k