نگاه

کربلا اینجاست

می گفت: « بچه ها من کربلا را می بینم ... آقا اباعبدالله را می بینم ...» از حرف هایش بهت‌زده بودیم. جملاتش را که ادا کرد، تیری آمد و درست نشست روی پیشانیش. آرام زانو زد و افتاد توی بغلم. خشکم زده بود. دست انداختم تو موهایش. سرش را بالا گرفتم و به صورتش خیره شدم. صورتش مثل قرص ماه می‌درخشید. خون موهایش را خضاب کرده بود. او شهید علی اصغر خنکدار بود.

سید پیمان عبدمنافی- عملیات که می خواست آغاز شود، چهرهای متفکرانه به خود گرفته بود. وقتی قایق ما به سمت فاو حرکت کرد، با این که آب خروشان اروند آن را به تلاطم واداشته بود، اما ناگهان از جا برخاست و شروع کرد به صحبت. در آن تاریکی او حرف هایی زد که مو بر تن مان سیخ شد.
می گفت: « بچه ها من کربلا را می بینم ... آقا اباعبدالله را می بینم ...» از حرف هایش بهت
زده بودیم. جملاتش را که ادا کرد، تیری آمد و درست نشست روی پیشانیش. آرام زانو زد و افتاد توی بغلم. خشکم زده بود. دست انداختم تو موهایش. سرش را بالا گرفتم و به صورتش خیره شدم. صورتش مثل قرص ماه میدرخشید. خون موهایش را خضاب کرده بود. او شهید علی اصغر خنکدار بود.

https://shoma-weekly.ir/b7uR9s