هیچ نشانی از تو نیست اما هنوز خورشید میتابد و ماه هم بر مدار خویش میگردد و من میمانم و جسارت زنده ماندنم بیتو و روزگار یک زندگی؛ با هیچ نشانهای از تو... که هر روز از کنار خیابان عبور میکنم و نگاه وقیح شهر را بیآن که تاب بیاورم؛ تنها سکوت میکنم...
چهقدر عجیب شده است این شهر! اینهمه سال به او محبت کردی اما... معلوم نیست دلش چه میخواهد؟! دلش با کیست این شهر...
خوب است حالا تکههای استخوانت هنوز بر میگردند که مجوز تابش خورشید و گردش ماه را اعطا بکند و اگر نه دیرگاهیست که آسمان هم زیادی شده است برای این شهر!
***
باران تند میبارد
صدای بارشش در تمام من پر شده است
پنجره را باز میکنم
دستم اما خیس نمیشود
هوا صاف است!
دیرگاهیست تمام من از صدای بارش باران پر شده است...
***
هنوز دلم به پنجشنبهها خوش است
که اتوبوس میآید و مرا با خود به قبرستان میبرد
کمی در هوای زندههایش نفس میکشم
کمی هوا برای باقی روزهای هفتهام ذخیره میکنم
و هنوز چشمهایم را هم برای دیدن آسمان ذخیره میکنم
و هنوز هیچ تغییر نکردهام، اما
کاشکی پنجشنبههایم تمام نشوند!
آخر دیرگاهیست تمام من از صدای بارش باران پر شده است!
نه! نمیخواهم که شهر تو را ببیند
سهم تو از این شهر، تنها مهربانی یک طرفهات بوده است
بگذار غربت شهر، تنها مرا با خود ببرد...