ادب و هنر

کاش پنج‌شنبه‌هایم تمام نشوند

خوب است حالا تکه­‌های استخوانت هنوز بر می­‌گردند که مجوز تابش خورشید و گردش ماه را اعطا بکند و اگر نه دیر­گاهی­‌ست که آسمان هم زیادی شده است برای این شهر!
شیما احمدی - من هر روز از کنار خیابان عبور می­‌کنم و در تمام شهر به دنبال ردپایی از تو می­‌گردم که پیدایش نمی­‌کنم...

هیچ نشانی از تو نیست اما هنوز خورشید می­‌تابد و ماه هم بر مدار خویش می­‌گردد و من می­‌مانم و جسارت زنده ماندنم بی­‌تو و روزگار یک زندگی؛ با هیچ نشانهای از تو... که هر روز از کنار خیابان عبور می­‌کنم و نگاه وقیح شهر را بی­‌آن که تاب بیاورم؛ تنها سکوت می­‌کنم...

چه­‌قدر عجیب شده است این شهر! این­‌همه سال به او محبت کردی اما... معلوم نیست دلش چه میخواهد؟! دلش با کیست این شهر...

خوب است حالا تکه­‌های استخوانت هنوز بر می­‌گردند که مجوز تابش خورشید و گردش ماه را اعطا بکند و اگر نه دیر­گاهی­‌ست که آسمان هم زیادی شده است برای این شهر!

***

باران تند میبارد

صدای بارشش در تمام من پر شده است

 پنجره را باز میکنم

دستم اما خیس نمیشود

هوا صاف است!

 دیرگاهیست تمام من از صدای بارش باران پر شده است...

***

هنوز دلم به پنجشنبهها خوش است

که اتوبوس میآید و مرا با خود به قبرستان میبرد

کمی در هوای زندههایش نفس میکشم

کمی هوا برای باقی روزهای هفتهام ذخیره میکنم

و هنوز چشمهایم را هم برای دیدن آسمان ذخیره میکنم

و هنوز هیچ تغییر نکردهام، اما

کاشکی پنجشنبههایم تمام نشوند!

آخر دیرگاهیست تمام من از صدای بارش باران پر شده است!

نه! نمیخواهم که شهر تو را ببیند

سهم تو از این شهر، تنها مهربانی یک طرفهات بوده است

بگذار غربت شهر، تنها مرا با خود ببرد...

 

https://shoma-weekly.ir/ud2kKk