با خودش عهد کرده بود تا نیروی دشمن در خاک ایران است برنگردد تهران. نه مجلس میرفت، نه شورای عالی دفاع.یک روز از تهران زنگ زدند. حاج احمد آقا بود گفت: «به دکتر بگو بیا تهران.» گفتم: «عهد کرده با خودش، نمیآد.» گفت: «نه، بگو بیاد. امام دلش برای دکتر تنگ شده.» به دکتر گفتم. گفت «چشم. همین فردا میریم.»

شهید دکتر مصطفی چمران- ناهار اشرافی داشتیم؛ ماست! سفره را انداخته و نینداخته، دکتر رسید. دعوتش کردیم بماند. دستهاش را شست و نشست سر همان سفره. همان موقع یکی پرسید: «این وزیر دفاع که گفتن قراره بیاد سرکشی، چی شد پس؟»
***
با خودش عهد کرده بود تا نیروی دشمن در خاک ایران است برنگردد تهران. نه مجلس میرفت، نه شورای عالی دفاع.یک روز از تهران زنگ زدند. حاج احمد آقا بود گفت: «به دکتر بگو بیا تهران.» گفتم: «عهد کرده با خودش، نمیآد.» گفت: «نه، بگو بیاد. امام دلش برای دکتر تنگ شده.»
به دکتر گفتم. گفت «چشم. همین فردا میریم.»