اندیشه

همه لنگ انداختند و کار سامان گرفت!

جلسه گذاشتیم، بنده گفتم: من می‌شوم قهوه‌چی. رفقا خندیدند و گفتند: شوخی می‌کنی؟ گفتم: نه، شوخی نمی‌کنم. اتفاقا چون اهل چای هستم، چای خوب درست می‌کنم. من می‌شوم قهوه‌چی. گفتند: حالا شوخی نکن. گفتم: من شوخی نمی‌کنم؛ جدی می‌گویم؛ بالاخره منزل امام، یک چای‌ریز می‌خواهد. آن چای‌ریز، من باشم. این حرف موجب شد که جلسه ما به یک سمت خوب رفت. فرق است بین اینکه هرکس بنشیند جایی و هدف بگیرند که رئیس این تشکیلات چه کسی باشد؟ من در دلم بگویم بالاخره من مناسب‌ترم، شما بگویید من مناسب‌ترم. اینجا یک معارضه و دعوا می‌شود. ما در این دعوا، به قول زورخانه‌چی‌ها، لنگ انداختیم. گفتیم ما نیستیم؛ شغل ما قهوه‌چی‌گری. همه لنگ انداختند و کار سامان گرفت.
کتاب «عبد صالح خدا» خاطرات رهبر معظم انقلاب اسلامی از زندگی و سیره مبارزاتی امام خمینی(ره) با حمایت مرکز اسناد انقلاب اسلامی از سوی موسسه جهادی (صهبا) منتشر شد. به همین منظور چند سطری از این خاطرات را از نظر میگذرانیم.

چرا امام روی منبر نمینشست

مثلا به ایشان اصرار میکردند طلبهها که روی منبر بنشینند؛ روی منبر نمینشست، روی زمین مینشست. تا بعد به اصرار طلبهها، بعد از وفات مرحوم آقای بروجردی، ایشان روی منبر نشست. روز اولی که روی منبر نشستند، برای طلبهها خیلی جالب بود و طلبهها با خنده و با تبسم مسئله را استقبال کردند. آن بالا که نشستند، یکهو دیدند بالا نشستند و چیز تازهای بود برای ایشان، خندهشان گرفت. اینطوری شروع کردند، گفتند: بسمالله الرحمن الرحیم، روز اولی که مرحوم آقای [شیخ محمدحسین] نائینی(ره) روی منبر نشستند، گریه کردند و گفتند این همان منبری است که شیخ [مرتضی انصاری] روی آن نشسته، بزرگان روی آن نشستند؛ حالا کار به جایی رسیده است که ما مینشینیم، نوبت ما رسیده و ما هم امروز بایستی گریه کنیم که حالا نوبت به ما رسیده.

من را بگذارید چای ریز منزل امام!

ماقبل از ورود امام(ره) که در دانشگاه تهران تحصن کرده بودیم، چهار، پنج روز مانده به ورود امام، جلسهای با دوستان تشکیل دادیم. اغلب دوستان هم از روحانیون بودند، گفتیم: خب، فردا امام وارد تهران میشوند؛ مردم میریزند سرمان؛ هر کس کاری دارد، مراجعهای دارد، حرفی دارد. باید از حالا آماده باشیم و تشکیلات بیت امام را منظم کنیم. هر کس مسئولیتی به عهده بگیرد. همه قبول کردند که بیاییم درباره این قضیه فکر کنیم.

جلسه گذاشتیم، بنده گفتم: من میشوم قهوهچی. رفقا خندیدند و گفتند: شوخی میکنی؟ گفتم: نه، شوخی نمیکنم. اتفاقا چون اهل چای هستم، چای خوب درست میکنم. من میشوم قهوهچی. گفتند: حالا شوخی نکن. گفتم: من شوخی نمیکنم؛ جدی میگویم؛ بالاخره منزل امام، یک چایریز میخواهد. آن چایریز، من باشم. این حرف موجب شد که جلسه ما به یک سمت خوب رفت. فرق است بین اینکه هرکس بنشیند جایی و هدف بگیرند که رئیس این تشکیلات چه کسی باشد؟ من در دلم بگویم بالاخره من مناسبترم، شما بگویید من مناسبترم. اینجا یک معارضه و دعوا میشود. ما در این دعوا، به قول زورخانهچیها، لنگ انداختیم. گفتیم ما نیستیم؛ شغل ما قهوهچیگری. همه لنگ انداختند و کار سامان گرفت.

امام گفت از آمریکا میترسید؟

من یادم نمیرود، آن زمان که جوانان لانه جاسوسی را گرفته بودند و جنجال بلند شده بود، شاید حدود کمتر از یک ماه گذشته بود، ما هم آن اوقات، اتفاقا تازه از حج آمده بودیم. من و آقای هاشمی و یک نفر دیگر، از تهران به قم، خدمت امام رفتیم که بپرسیم بالاخره آنها گرفتار شدهاند، حالا با آنها چه کنیم؟ باید بمانند، نمانند، نگهشان داریم؟ به خصوص که هم در داخل، دولت موقت، جنجال عجیبی [درست کرده] بود، هم در دنیا، آمریکا تهدید میکرد، اروپا تهدید میکرد، حتی کشورهای جهان سوم خیلیهایشان به ما دهنکجی میکردند و با بیشرمی علیه ما موضعگیری میکردند. هیچکس هم در دنیا کمک نمیکرد ما را. وقتی که با امام این قضیه را مطرح کردیم، ایشان یک سؤالی کردند، رو کردند به ما با یک لحن عجیبی، گفتند: از آمریکا میترسید؟ همینطور سؤال کردند. خب، ما اولا اینکه منتظر این سؤال نبودیم؛ ثانیا معلوم بود که نمیترسیدیم، گفتیم: نه. بنده گفتم نه، آن برادرمان هم گفت نه، آن سومی یادم نیست چه گفت. وقتی ما دو نفر گفتیم از آمریکا نمیترسیم، فرمودند: پس اینها را نگهشان دارید. ما گفتیم: چشم. بلند شدیم، آمدیم و ماجرای گروگانها آنطور که دیدید در دنیا پیش رفت.

https://shoma-weekly.ir/lO87TG