نگاه

نجوای مادرانه

یگر دستت را خواندم و پیغامت را از عمق جانم فهمیدم به خواهرانت که غرق در دنیای کودکیشان بودند نگاهی کردم و حس کردم که چقدر جایت خالی است چونان شمع می سوختم ولی دیدار ما نزدیک بود باید خود و آنها را آماده می کردم ،همه توانم را جمع کردم وخبر شهادت تو را به آنها دادم و ناگهان صدای زنگ در.......منتظرشان بودم همان دو رزمنده بودند.الهی رضا برضاک
در میان دل تنگی هایم گرم نجوایی مادرانه شده بودم با تو که حرفهایم را می شنیدی وهمان لحظه مرا از گوشه حیاط صدا زدی برگشتم ولی کسی را نیافتم باز به جارو زدن ادامه دادم وقتی دوباره و سه باره و چند باره ازهر طرف صدایم کردی مشتاقانه به سمت اتاق دویدم و مطمئن شدم تو آمده ای و مرا به بازی می خوانی که من خیال می کردم همه اش را حفظم ،اتاقها را یک به یک می گشتم و قربان صدقه ات می کردم شاید نه !التماست می کردم که باشی و این رویا نباشد ،برادر کوچکت از نانوایی برگشته بود و با هیجان ازآمدن دوستان

رزمنده ات گفت،دیگر دستت را خواندم و پیغامت را از عمق جانم فهمیدم به خواهرانت که غرق در دنیای کودکیشان بودند نگاهی کردم و حس کردم که چقدر جایت خالی است چونان شمع می سوختم ولی دیدار ما نزدیک بود باید خود و آنها را آماده می کردم ،همه توانم را جمع کردم وخبر شهادت تو را به آنها دادم و ناگهان صدای زنگ در.......منتظرشان بودم همان دو رزمنده بودند.الهی رضا برضاک

برگی از دفتر خاطرات مادرشهید سید ناصر زریباف ( از شهدای موتلفه اسلامی)

https://shoma-weekly.ir/DckOR2