نگاه

سخت می گرفت بر نفسش

لباس‌هایش را بخشید و رفت. شب ها روی زمین می خوابید. می گفت: باید سختی کشید تا در مواقع سخت به مشکل بر نخوریم. رفت! در شلمچه جایی که همه مجروح شده بودند، وانتی آمد و مسعود همه مجروحین را سوار وانت کرد و به راننده گفت: دیگر جا نیست که من هم سوار شوم، برو! چند ثانیه بعد از حرکت وانت مجروحین تیری آمد و به مسعود خورد. دی ماه 66 بود.
برادر شهید مسعود صباغ- مسعود مرتب به جبهه می رفت. بار آخر به او گفتم، تو که هرچه جبهه می روی، شهید نمی شوی، نرو! گفت این بار شهید می شوم. گفتم پس اگر قرار است شهید شوی لباس هایت را به من ببخش. مسعود مهربان بود.

لباسهایش را بخشید و رفت. شب ها روی زمین می خوابید. می گفت: باید سختی کشید تا در مواقع سخت به مشکل بر نخوریم. رفت! در شلمچه جایی که همه مجروح شده بودند، وانتی آمد و مسعود همه مجروحین را سوار وانت کرد و به راننده گفت: دیگر جا نیست که من هم سوار شوم، برو! چند ثانیه بعد از حرکت وانت مجروحین تیری آمد و به مسعود خورد. دی ماه 66 بود.

* از شهدای حزب مؤتلفه اسلامی

https://shoma-weekly.ir/LlENwP