و شب؛ قصه همیشه شبهایی بود که مرد به آسمان چشم میدوخت و در گوشش صدای پرواز هواپیمایی میپیچید که از مدینه می آمد و در سکوت؛ از کناره حسرت دلش میگذشت و تنها چشمهایش را با خود میبرد... ...و سالها بود که دیگر شانه های مرد به طعم انتظار عادت کرده بود!
شیما احمدی- سالها بود که دیگر چشمهای مرد به طعم خشکی عادت کرده بود...
مردی که چشمهایش در پشت دو قاب شیشه ای از نگاه چشمهای اغیار دور مانده و تق تق آرام عصای سفیدش تنها هم راه قدم هایش میشد و...
صبح که میشد؛ مرد بی تفاوت از کنار عابران میگذشت و هجمه گاه و بیگاه شانه هایی که بر شانه اش تند و آرام نواخته میشد را هم فقط به لبخندی تمام می کرد...
غروب که می شد؛ مرد خسته از کنار عابران میگذشت و هجمه گاه و بیگاه شانه هایی که بر شانه ساییده شده و حالا زخمی اش، تند و آرام نواخته میشد را هم به لبخندی تمام می کرد...
و شب؛ قصه همیشه شب هایی بود که مرد به آسمان چشم میدوخت و در گوشش صدای پرواز هواپیمایی میپیچید که از مدینه می آمد و در سکوت؛ از کناره حسرت دلش میگذشت و تنها چشم هایش را با خود می برد...
...و سالها بود که دیگر شانه های مرد به طعم انتظار عادت کرده بود!
***
«خیال تو!
تنها چراغی است
که از تاریکی این روزها
گذرم میدهد... »
اما...
« خیالم تا تو!
تا آسمان
تا گرمای نفسهایت بر ابرها
قد نمیکشد»...
صبح که میشد؛ مرد بی تفاوت از کنار عابران میگذشت و هجمه گاه و بیگاه شانه هایی که بر شانه اش تند و آرام نواخته میشد را هم فقط به لبخندی تمام می کرد...
غروب که می شد؛ مرد خسته از کنار عابران میگذشت و هجمه گاه و بیگاه شانه هایی که بر شانه ساییده شده و حالا زخمی اش، تند و آرام نواخته میشد را هم به لبخندی تمام می کرد...
و شب؛ قصه همیشه شب هایی بود که مرد به آسمان چشم میدوخت و در گوشش صدای پرواز هواپیمایی میپیچید که از مدینه می آمد و در سکوت؛ از کناره حسرت دلش میگذشت و تنها چشم هایش را با خود می برد...
...و سالها بود که دیگر شانه های مرد به طعم انتظار عادت کرده بود!
***
«خیال تو!
تنها چراغی است
که از تاریکی این روزها
گذرم میدهد... »
اما...
« خیالم تا تو!
تا آسمان
تا گرمای نفسهایت بر ابرها
قد نمیکشد»...