اندیشه

خردسال ترین پیام رسان عاشورا

غم سراسر شام را فراگرفته است . گریه ها بلند مى باشد. در میان آن سر و صدا، زینب سر از محمل بیرون آورد، و با کلمات بسیار جانسوز، فرمود: « اى اهل شام ! ما از میان شما مى رویم . ولى یک دختر خردسال را در میان شما گذاشتیم . او در این شهر غریب است . کنار قبر او بروید. او را فراموش نکنید. گه گاهى آبى بر مزارش بپاشید و چراغى روشن کنید ».
عباس  پناهی - کاروان اسرا و بازماندگان عاشورای حسینی با سینه ای آکنده از غم و اندوه از کوفه ، راهى شام شد. مشکلات اسارت و دورى پدر، همچنان رقیه را مى سوزاند. در طول مسیر سختى های فراوانی بر دختر امام حسین (ع ) وارد شد که تاب و توانش را برده بود. شروع به گریه و ناله کرد. در غم فراق پدر و ظلم جائران ، اشک ها ریخت . گویا نزدیک بود روحش ‍ پرواز کند و در آن بیابان به بابا بپیوندد.
یکى از دشمنان چون آن فریاد ضجه جان سوز را شنید، خطاب به رقیه این دختر 3 ساله  گفت : ساکت باش ، که با گریه ات مرا می آزاری .
آن ناز دانه بیشتر اشک ریخت . و دیگر بار آن موکل گفت : « اسکتى یا بنت الخارجی » اى دختر خارجى ! ساکت باش .
حرفهاى زجر دهنده آن مزدور، قلب دختر امام را شکست. رو به سر پدر نمود و گفت « یا ابتاه قتلوک ظلما و عدوانا و سموک بالخارجى » اى پدر! تو را از روى ستم و دشمنى کشتند و نام خارجى را هم بر تو گذاردند.
پس از این جمله ها، موکل غضب کرد و با عصبانیت ، رقیه را از روى شتر گرفت  بر روى زمین انداخت .
تاریکى شب بر همه محیط سایه افکنده بود. رقیه از ترس ، شروع کرد به دویدن در آن تاریکى . سختى و خار و خاشاک زمین ، پاهاى کوچک اش را مجروح نمود. و او با همه خستگى و جراحات باز هم مى دوید.
در همان زمان ، توقف نیزه ای که سر امام حسین (ع ) بر بالاى آن بود نظرها را به خود جلب کرد ، دیدند  نیزه به زمین فرو رفته و از حرکت باز ایستاده است .
رئیس قافله نزد امام سجاد (ع ) آمد و سبب این ماجرا و حکایت را پرسید. امام فرمود: یکى از بچه ها گم شده است تا او پیدا نشود، نیزه حرکت نخواهد کرد!
حضرت زینب (س ) با شنیدن این سخن ، خود را از بالاى شتر به روى زمین انداخت .ناله کنان به عقب برگشت تا گمشده را پیدا کند.
زینب (س ) به هر سو مى دوید که ناگهان  رقیه را پیدا کرده  به کاروان رساند و قافله به راه افتاد.
کاروان به خرابه شام رسید - سختى هاى خرابه ، حضرت رقیه را بسیار آزرده بود. یکسره بهانه بابا مى گرفت و به عمه اش زینب (س ) مى گفت : بابایم کجاست ؟ عمه اش براى اینکه رقیه را آرام کند، به او مى گفت : پدرت به سفر رفته است .
شبى در خرابه شام ، رقیه از این گوشه به آن گوشه مى رفت ، ناله مى زد، بهانه مى گرفت ، گاه خشتى بر مى داشت و زیر سر مى گذاشت ، این کودک خردسال همچنان نوای بابا بابا سر می داد  زینب (س ) آن نازدانه را به دامن گرفت تا او را آرام کند. تا اینکه رقیه در آغوش عمه خواب رفت. در عالم رؤ یا پدر را دید که امام حسین (ع ) با بدنى پر از زخم و جراحت به دیدار رقیه آمده بود در همان خواب ، دامان پدر را گرفت و گفت : بابا جان کجا بودى ؟ بابا چرا احوال بچه هاى کوچکت را نمى پرسى ؟ بابا چرا به  ما سری نمی زنی ؟!
زینب دید رقیه در خواب حرف مى زند، رو به زنان حرم گفت : اى اهل بیت ! ساکت باشید. نور دیده برادرم خواب مى بیند. بگذارید ببینم چه مى گوید؟
همه زنان آرام شدند. گوش به سخنان رقیه نشستند. گویا ماجراى سفر از کربلا تا کوفه و از کوفه تا شام را براى پدر حکایت مى کند:
حکایت کبودی صورت از ضرب سیلی شمر – حکایت شکنجه در آفتاب سوزان دشت بلا – حکایت ضرب تازیانه دشمن بر عمه اش زینب و خلاصه حکایت ناسپاسی این قوم رذل از خاندان رسول خدا(ص).

دیری نپایید ، دختر سه ساله حضرت سیدالشهدا از غم فراق پدر و اوج ستم یزیدیان جان به جان آفرین تسلیم نمود و رفت تا سند دیگری بر تباهی های حاکمان جور باشد . او با پیوستن به برادرش علی اصغر این سرباز شش ماهه تا قیامت جزء پیام رسانان واقعه کربلا خواهند بود.    
هنگامى که زن غساله ، بدن رقیه (س ) را غسل مى داد، ناگاه دست از غسل کشید، و گفت : (سرپرست این اسیران کیست ؟)
حضرت زینب (س ) فرمود: چه مى خواهى ؟
غساله گفت : این دخترک به چه بیمارى مبتلا بوده که بدنش کبود است ؟
حضرت زینب (س ) در پاسخ فرمود: اى زن ! او بیمار نبود؛ و این کبودیها آثار تازیانه ها و ضربه هاى دشمنان است .
آری سخنرانی های افشاگرانه ی  امام سجاد (ع ) و نیز حضرت زینب کبری (س ) و رحلت مظلومانه حضرت رقیه (علیها سلام) ، موثر واقع شد .  اسرا از خرابه شام آزاد شدند. امام سجاد علیه السلام و زنان و کودکان این کاروان به سوی دشت کربلا در حرکتند تا پس از زیارت شهدا و اقامه عزا به مدینه بازگردند که پیام عاشورا در شهر پیامبر (ص ) به مردم ابلاغ شود.

ولى زینب (س ) چگونه از خرابه دل برکند؟ جرا که نو گلى از بوستان حسین (ع ) در این خرابه آرمیده است . شام ، بوى حسین و رقیه مى دهد. آخر رقیه ، نازدانه پدر، به زینب سپرده شده بود . زینب ، بى رقیه ، چگونه به کربلا و مدینه وارد شود؟
زمان حرکت  فرا رسیده است -  زینب رسالت بزرگترى بر دوش ‍ دارد -  پس گزیری جز رفتن نیست –  کاروان  به راه افتاد  حضرت  زینب (س ) و زنان اهل بیت ، سوار بر محمل های سیاه پوش شده اند. اهل شام خجالت زده و گریان کاروان بلا را بدرقه می کنند.
غم سراسر شام را فراگرفته است . گریه ها بلند مى باشد. در میان آن سر و صدا، زینب سر از محمل بیرون آورد، و با کلمات بسیار جانسوز، فرمود: « اى اهل شام ! ما از میان شما مى رویم . ولى یک دختر خردسال را در میان شما گذاشتیم . او در این شهر غریب است . کنار قبر او بروید. او را فراموش نکنید. گه گاهى آبى بر مزارش بپاشید و چراغى روشن کنید ».

https://shoma-weekly.ir/HBjgLl