خوب میشناسمش؛ مدتیست در پیچ و خم خستگیهای ذهنم، تمام کوچه پس کوچهها، روزها و شبهایش و آدمهایش را خاصه که عاقبت هم همگی به او منتهی میشوند را گشتهام و حالا بعد از اینهمه، رخصت حضور را صادر کردهاند؛ آمدهام و ...
. . . و اجازهام را دست دلم میسپارم و تا میتوانم پلک نمیزنم و بارانی میشوم باید که سیر شوم آخر که... که نمیشوم هم!
آخر! معجونی از حیات و ممات است این گلدستهها و گنبد تا ابد آبیش؛ این حیاط و شبستانی که دروازهای بود به سوی آسمان و هنوز هم ... ؟!
نمیدانی تو! که چهقدر چشمهایم و اصلاً تمامم محتاج همین سکوت و گرمای همیشگیاش است!
اجازهام را دست دلم میسپارم و...؛ کلام تاب نمیآورد آخر هم...
... چهقدر دوستت دارم حرم عبدالعظیم حسنی!
«هزار سال تمام است بیتو
کوچههای جهان را میگردم
با جفتی پوتین پاره
مشتی خاکستر بر باد
و نیم پلاکی نقره
حالا باید هزار سال داشته باشم؛ نه؟!
حساب زمان دستم نیست اما
چشمهایم از نگاه تهی شدهاند
که نمیبینند تو در کدام شماره
در کدام کوچه، کدام آسمان
خانه کردهای«!