ویژه

اندیشه اسلامی و اخلاص در عمل راز حفظ موتلفه اسلامی است

مصاحبه پیش رو، حاصل گفتگوی محمد رضا کائینی با ابوالفضل حاج حیدری درباره تاریخ حزب موتلفه اسلامی است که در روزهای پایانی پنجاهمین سال فعالیت این حزب و به بهانه چهلمین روز درگذشت آن مجاهد صابر و صادق تقدیم می گردد.

جنابعالی در مقطعی که موتلفه تشکیل شد، چه نیازی احساس کردید که تشکیلاتی به رهبری یک مرجع تقلید- و نه صرفاً یک عالم مبارز- را راهاندازی کنید؟

برادرانی که در هیئت مؤتلفه در آن روز مشغول فعالیت شدند، کسانی بودند که با تمام وجود به نهضت روحانیت به رهبری حضرت امام اعتقاد داشتند. اینها در پایگاههائی مثل مسجد امینالدوله رشد کرده بودند که مدیریت آن یک وقتی به عهده مرحوم آشیخ محمد حسین زاهد و بعد از ارتحال ایشان بر عهده آیتالله حقشناس بود. پس عزیزانی که در این پایگاه شکل گرفتند و رشد کردند، ریشه عمیق مذهبی و تفکر پیروی از ولایت و روحانیت متعهد و مبارز داشتند. عزیزانی هم که در مسجد شیخ علی و مسجد شاهچراغی بودند، همین نظریات و آرا را داشتند. قطعا عزیزانی هم که در اصفهان بودند، همینطور بودند. این ریشه و بینش قطعا موجب میشد دیگرانی که افکار و اعتقادات متقاوتی در مسائل مبارزاتی و سیاسی داشتند، با این گروه هماهنگی نداشته باشند. کسانی که پایگاه فعالیتشان، یکی از این سه مسجد بود، همگی معتقد به مبارزه بودند، چون فساد دستگاه طاغوت برایشان مشخص شده بود. اینها پس از شکست نهضت ملی به دنبال فرصتی برای انجام وظیفه میگشتند. مردم هم که در آن برهه تا حدودی با تحقیق و تشخیص خیانتها فاصله داشتند، بنابراین ملاحظه میکنید که این عزیزان با این اعتقاد و این نگرش، به دنبال مرجعی میگشتند که بتوانند از طریق ایشان هدایت درست پیدا کنند. در همین مسیر مبارزات بود که با مرجعیّت و رهبری حضرت امام مواجه شدند، ارتباطاتشان با امام موجب شد که این شناخت، عمیق و سپس مدیریت شود و این مدیریت سبب شد که این سه گروه به امر امام در کنار یکدیگر جمع شوند و هیئتهای مؤتلفه را تشکیل دهند.

شما ملاحظه میکنید هیئتهای مؤتلفه اسلامی، لدی الورود و بعد از آنکه وظایفش تعیین و اعلام شد، به خاطر ارتباط مستقیمی بود که با امام داشتند، جلسات زیادی را در خدمت ایشان برگزار میکردند و امثال آن آقا در آنجا حضور نداشتند. اولین هستهای که در منزل حضرت امام تشکیل شد به این نحو بود که آقایان هر سه گروه دعوت شده بودند، بیآنکه خودشان خبر داشته باشند که چنین مجلسی خواهد بود. مثلاً گروه مسجد امینلدوله که آقای عسگراولادی و شهید عراقی و آقای توکلی بینا بودند، اطلاع از آمدن بقیه نداشتند. همگی به منزل امام دعوت شده بودند. آنجا که حضور پیدا کردند، آقایان روحانیون و علما در محضر امام بودند. حضرت امام به آقایان مسجد امینالدوله فرمودند: «شما بروید در اتاق دیگر» و به آقایانی هم که از مسجد شیخ علی آمده بودند، هم فرمودند:« شما بروید به همان اتاق».گروه اصفهان هم همینطور. هنگامی که جلسه امام با آقایانی که در بیرون بودند، تمام شد، تشریف آوردند و مقصودشان را توضیح دادند. این یک واقعیتی بود که صورت گرفت. کل مجموعه عزیزانی که در هیئتهای مؤتلفه بودندـ که بعد شد جمعیت مؤتلفه و الان حزب مؤتلفه است، شعارشان پیروی از مرجعیت و مکتب، بوده است.

اعضای مؤتلفه در عرصه مبارزات، بسیار فعال بودند، در عین حال در تظاهرات و راهپیمائیها نشانی از آرم و پلاکارد و نام مؤتلفه نبود. بهرغم اینکه اینها در تمام تصمیمگیریها نقش بارزی داشتند، ولی در هیچ جا نمیشد مشخص کرد که مثلا اینها مؤتلفهایها هستند. با توجه به این نکته، مؤتلفه چگونه توانست با گروههای دیگر، حتی گروههائی که 50 درصد با آنها اشتراک نظر داشتند، تعامل برقرار و آنها را به همکاری دعوت کند؟ رابطه مؤتلفه با گروههای مبارز پیرامونی چگونه شکل میگرفت؟ آیا نمایندگانی داشتید که با آنها مذاکره میکردند یا کار خودتان را میکردید و کاری به آنها نداشتید؟

چون ریشههای اعتقادی کسانی که عضو مؤتلفه بودند در مکتب و فقاهت قرار داشت و گروههای سیاسی که در آن ایام مشغول فعالیت بودند، ریشههای اعتقادی این چنینی نداشتند، این همکاریها بسیار محدود بود. اشاره کردید که مؤتلفه با این همه فعالیتی که داشت، چطورتابلو و پلاکاردی بالا نمیبرد و سهمخواهی نداشت. علت آن بود که اساسا مؤتلفه اعتقادی به سهمخواهی نداشت. قرار نبود دکانی بزنیم و تابلوئی را بالا ببریم، در حالی که احزابی که در آن زمان با نامهای مختلف فعالیت داشتند، این کار را میکردند، به همین علت هم ملاحظه میکنید در آن زمان که گروههای مبارزه مسلحانه تشکیل شد، دستگاه کاملا اطمینان داشت که در تمام یا اکثر این گروهها عامل نفوذی دارد و واقعاً همینطور هم بود، ولی با مؤتلفه نتوانست این کار را بکند. میبینید که آنها نخستوزیری را که بهتمامی دستپرورده امریکا بود، در آستین خود پرورش دادند، همه امکانات اطلاعاتی و حفاظتی و سیاسی را در اختیارش گذاشتند و با این همه، اعضای مؤتلفه رفتند و در مقابل جائی مثل مجلس، او را اعدام انقلابی کردند.

مجموعه عزیزانی که در هیئتهای مؤتلفه بودند، صرفا به دنبال انجام وظیفه و ادای تکلیف بودند و هیچ اعتقادی به این نداشتند که محلی را دائر کنند و به نام حزب، کاسبی برای خودشان راه بیندازند. اگر هم با دیگر گروهها مذاکراتی انجام شد، بسیار محدود بود و بعدها کاملا مشخص شد احزابی که در آن روزها فعالیت میکردند، اساسا اعتقادی به این نوع حرکتها و مبارزات نداشتند. اعضای هیئتهای مؤتلفه بر اساس فرمایش امام به هنگام تشکیل مؤتلفه، دنبال برادریابی بودند، نه عضوگیری و به دلیل همین دقتهائی که مؤتلفه در انتخاب یاران خود داشت، با وجود فعالیتهای گسترده و طولانی علیه طاغوت، هیچگاه سرنخی از این هیئت به دست رژیم طاغوت نیفتاد.

معتقدید که ورود مؤتلفه به قضیه اعدام انقلابی منصور، به معنای ورود به مبارزات مسلحانه نبود، اما ما شاهدیم که برخی از اعضای مؤتلفه، فیالمثل شهید اندرزگو یا شهید صادق اسلامی، به شکل کاملا جدی درگیر فعالیتهای چریکی، تهیه اسلحه و تجهیز سازمانهای چریکی، از جمله سازمان مجاهدین خلق تا قبل از تغییر ایدئولوژیک آنها بود. آیا فعالیتهای این افراد، فردی بود یا در آن هنگام هم با موتلفه، ارتباط تشکیلاتی داشتند؟

همانطور که اطلاع دارید، هنگامی که سازمان منافقین شکل گرفت و شروع به فعالیت کرد، بنده و آقای عسگراولادی و آقای لاجوردی در زندان بودیم. قبل از سال 1351 که پای اینها به زندان باز شد، ما از طریق ملاقاتهائی که داشتیم و اخباری که به ما میرسید، تا حدودی در جریان تفکرات و اندیشههای اینها بودیم. در زندان، چون فضا محدود و تماسها مستمر است، بهتر میتوان به ریشههای اعتقادی سازمانها و احزاب و گروهها پی برد. در همان سالهای اولیه، ما شناخت نسبتا کاملی در مورد ایدئولوژی اینها پیدا و نظراتمان را به صور مختلف به بیرون منتقل کردیم. در سالهای اولیه تشکیل سازمان منافقین، بعضی از روحانیون بزرگواری که الان هم هستند و در نظام هم جایگاه رفیعی دارند، از اینها حمایت میکردند، چون اینها هنوز تغییر مواضع ایدئولوژیک نداده بودند و نیتشان هم هنوز مشخص نشده بود و لذا امثال شهید اندرزگو نهایت تلاششان را کردند که امکاناتی را تهیه کنند و در اختیار این سازمان قرار دهند. شما ملاحظه میکنید که شهید اندرزگو ریشه اعتقادیاش اسلام فقاهتی بود و زمانی که متوجه شد که روحانیت و مرجعیت، دیگر هیچ حمایتی از سازمان نمیکند، ارتباطات خود را با سازمان، محدود و بهتدریج قطع کرد. حضرت امام در جریان ایدههای اینها از جمله کتاب شناخت بودند. ما در داخل زندان، از کسانی که دستگیر و شکنجه و بازجوئی میشدند و بعد به زندان میآمدند، اطلاعاتی را دریافت و سپس آنها را به بیرون زندان منتقل میکردیم. ماهیت حقیقی سازمان هنوز برای عده زیادی مشخص نشده بود و آنها مورد تائید برخی از علما و فضلا هم بودند و از این جهت میتوانستند در بیرون از زندان، خیلیها را تحت تاثیر خود قرار بدهند. در داخل زندان هم جوانان زیادی را به سمت خود جلب کردند.

شهید بزرگوار آسید علی اندرزگو هم با آن همه تلاش و دربهدری، امکاناتی را برای آنها فراهم میکرد، تا زمانی که آنها تغییر مواضع ایدئولوژیک خود را بیان کردند و بسیاری از بزرگان روحانی، وادار شدند موضع قاطع و جدیدی را در برابر آنها اتخاذ کنند و به این وسیله بین پیروان حقیقی مکتب و مرجعیت، با منافقین فاصله عمیقی ایجاد شد. این موضعگیری باعث شد که منافقین در داخل و خارج زندان شروع به فعالیت علیه این بینش بکنند. این سازمان به خاطر خصوصیاتی که در ابتدای تشکیل داشت، از امکانات روحانیت تغذیه میکرد. عزیزان روحانی که بعدا به بند (1) زندان اوین آمدند، خودشان میگفتند که ما بر اساس تشخیصمان، از سهم امام به اینها پول پرداخت میکردیم و بعدها متاثر بودند که چرا ماهیت اینها برایشان شناخته شده نبود. یکی از این عزیزان که نامش را نمیبرم، میزد پشت دستش و میگفت: «ما ندانسته، نردبان ترقی یک سازمان منحرف شدیم».

بنابراین ملاحظه میفرمائید اگر کسانی در مؤتلفه بودند که در سالهای 50 و 51 امکاناتی را برای سازمان مجاهدین فراهم میکردند، به خاطر آن بود که این سازمان در آن سالها مورد تائید برخی از علما و بزرگان بود. این برادران به عنوان یک وظیفه دینی، خودشان را به خطر میانداختند و این امکانات را برای آنها تهیه میکردند. شهیدان صادق اسلامی و اندرزگو صرفا به دلیل آنکه وظیفه شرعی احساس میکردند، خود را به خطر میانداختند و اسلحه و امکانات به این سازمان میرساندند، نه اینکه هیئتهای مؤتلفه قائل به نبرد مسلحانه باشند، چون مؤتلفه هرگز در هیچ دورانی، معتقد به مشی مسلحانه نبود و ترورهائی چون ترور حسنعلی منصور، موردی و برحسب شرایط و با فتوای مرجع انجام میشدند. پس از تغییر ایدئولوژیک سازمان مجاهدین، شهید اندرزگو و شهید صادق اسلامی، نه تنها با آنان همکاری نکردند که در مقابلشان ایستادند و با آنها مبارزه کردند، تا جائی که سازمان تصمیم به ترور آنها گرفت! آقای احمد احمد که روزگاری در سازمان فعالیت میکرد، هنگامی که پی به ماهیتشان برد، آنها تصمیم گرفتند ترورش کنند و امثال اینها زیاد بود. البته خیلیها هم اطلاع دارند که شهید اندرزگو برای فعالیتهای خود، به شکل ویژه و موردی از امام اجازه داشت.

شما نقش شهید لاجوردی را در ایجاد حساسیت نسبت به مواضع سایر احزاب و گروهها در دوران قبل از انقلاب که پس از انقلاب به شکل بارزی جلوه کرد، تا چه حد میدانید؟

سئوالی وجود دارد و آن اینکه چرا این حساسیتها در اوایل نهضت نبود؟ در سالهای 42 و 43، حرکتهائی را که هیئتهای مؤتلفه در موارد مختلف داشتند، از جمله راهاندازی تظاهراتها، حضور در عرصههای مختلف مبارزاتی، از جمله راهپیمائی 12 محرم سال 42 و 43، در این موارد درگیری بین مؤتلفه و گروههای دیگر وجود نداشت، چون آن گروهها اساسا اعتقادی به این حرکتها نداشتند و در اثر برخوردهای شدید دستگاههای امنیتی، جرئت مبارزه از آنها گرفته شده بود.

یادم هست همه احزاب و گروهها کنار نشسته بودند و این حرکتها را به صورتهای مختلف تضعیف میکردند. در جریان 15 خرداد، تحلیل آقایان جبهه ملی این بود که این یک «شورشکور» است و این همان تعبیری بود که نظام طاغوت به وسیله رسانههای خود پخش میکرد، در صورتی که حضرت امام پس از آزادی، تعابیر بسیار بلندی درباره نهضت داشتند؛ بنابراین برادرانی که در هیئتهای مؤتلفه فعال بودند، از همان ابتدا با این رویکردها آشنا بودند.

مرحوم لاجوردی در جریان مبارزات، بهویژه در زندان از صراحت خاصی برخوردار بود. هنگامی که ما در زندان بودیم، شهید لاجوردی سه بار دستگیر شد. ایشان چه در بیرون زندان و چه در دخل با اینها بحثهائی را داشت و ماهیتشان برایش مشخص شده بود. صراحت وی حتی موجب رنجش بعضی از دوستان هم میشد و ایشان میگفتند منافقین در بیرون از زندان، جایگاهی دارند و ماهیتشان برای بسیاری از افراد، ناشناخته است و اگر به این شکل با اینها برخورد کنیم، جوانانی که متاثر از شکل و شمایل اینها هستند، دچار دلزدگی و افسردگی میشوند، بنابراین باید این واقعیتها را در داخل زندان به گونهای بیان کنیم که بتوانیم این جوانها را حفظ کنیم. شهید لاجوردی میگفت: «این صراحت سبب میشود که این جوانها زودتر به واقعیت برسند.» و واقعا هم همینطور بود، یعنی زمانی که ما در بند (1) زندان مشهد بودیم، برای اینکه دستگاههای امنیتی از این اختلافات سوء استفاده نکنند، بسیاری از مسائل را تحمل میکردیم. هنگامی که مفیدی و باقر عباسی در درگیری دستگیر و اعدام شدند، در زندان مشهد برنامه سرودخوانی برایشان گذاشته شد. اعضای سازمان در کریدور ایستادند و سرود خواندند و شعار دادند، ماموران شهربانی آمدند و حمله کردند تا این فضا را بشکنند. کسانی که سردمدار این قضیه بودند، بهمحض اینکه دیدند پلیس دارد میآید، توی اتاقهایشان رفتند. در اولین اتاق بنده بودم و آقای لاجوردی و آقای عسگراولادی. وقتی اینها حمله کردند، ما ایستاده بودیم دم در، بعد هم رفتیم داخل اتاق. در اتاق، مرحوم لاجوردی قرآن را باز کرد و شروع کرد به خواندن. سرهنگ شیروانی رئیس شهربانی مشهد بود. آمد جلوی در سلول که قرآن را از دست مرحوم لاجوردی بگیرد و مجلسی را که داخل سلول برقرار بود، به هم بزند. مرحوم لاجوردی به خواندن ادامه داد. سرهنگ شیروانی و معاونین او ایستاده بودند. بالاخره شیروانی حوصلهاش سر رفت و قرآن را از دست آقای لاجوردی بیرون کشید. ایشان بلند شد و گفت: «به چه مجوزی به قرآن اهانت کردی؟ چرا موقع قرائت قرآن که باید ساکت بایستی و گوش بدهی، آن را از دست من کشیدی.» و خلاصه برخورد شدیدی با رئیس زندان کرد. معاونین او هیچ کدام جرئت نداشتند کاری بکنند. ایشان استدلالش با رئیس زندان و معاونین او این بود که شما به قرآن اهانت کردید و اینها هم دست و پا میزدند که ما به قرآن اهانت نکردیم.

خلاصه این جلسه تمام شد و قرآن را بستند و بردند، فردای آن روز آمدند و بنده و آقای لاجوردی و محمد حیاتی را که از افراد شاخص سازمان منافقین بود و کاظم شفیعها و مهدی ابریشمچی و تعداد دیگری را از بند (1) زندان مشهد که زندان سیاسی بود، به بند (2) که زندان عمومی بود، منتقل کردند. در آنجا اتاقی را خالی کردند و همه ما را ریختند داخل آن. ما قبلا بحث این را داشتیم که باید از مجموعه اینها جدا شویم، چون داخل اینها بودن در واقع بهنوعی تائیدشان بود. قبلا با حاجآقا عسگراولادی صحبت کرده بودیم که بودن ما در این مجموعه باید به گونهای باشد که تائیدی برای آنها نباشد. این اتفاق که افتاد، محمد حیاتی آمد و با من و مرحوم لاجوردی صحبت کرد که ما الان توی یک سلول هستیم، بقیه زندانی عادی هستند، اگر غذایمان و برنامههایمان را جدا کنیم، چنین و چنان میشود. آقای لاجوردی گفت: «ما باید بر اساس اعتقادات خودمان عمل کنیم. شما ریشه های فکریتان با مارکسیستها اختلاط دارد و راجع به مبدا و معاد، این جور اعتقاداتی دارید و بنابراین دست ما و شما نمیتواند توی یک سفره برود.» و بنده و لاجوردی، تمام برنامههایمان را از اینها جدا کردیم. بلافاصله این خبر در بند (1) پیچید که چنین اتفاقی افتاده و سپس از زندان مشهد به زندان تهران انتقال پیدا کرد.

پس حساسیتهائی که علما در اوین نشان دادند، ناشی از بحثی بود که در زندان مشهد به وجود آمد؟

نه بهطور مطلق، چون آنها هم خودشان متوجه تحولات سازمان بودند. بعد از اینکه ما را از زندان مشهد به کمیته مشترک و از آنجا به بند (2) اوین و سپس به بند (1) اوین بردند که آقایان روحانیون در آنجا بودند، درباره مسائل و ریشههای اعتقادی منافقین بحث و نهایتا منجر به صدور آن فتوا شد که هم منافقین و هم مارکسیستها را بینهایت آزرده خاطر کرد، کاملا مشخص شد که اینها دست در دست یکدیگر دارند و با کسانی که از مرجعیت و روحانیت پیروی میکنند، مقابله میکنند. این حساسیت بعد از فتوا چندین برابر شد و ماجراهائی را در محیط زندان و حتی بیرون از آن پیش آورد.

https://shoma-weekly.ir/cgtGyJ