نگاه

آن بالا پیش شهدا

عباس آقا خادم مسجد می‌گفت: یک روز نشسته بودم توی حیاط مسجد. مهدی آمد کنار من نشست. یک دفعه چشمش افتاد به عکس شهدا که بالای دیوارهای مسجد نصب شده بود. روبه من کرد و با حسرت گفت: یعنی می‌شه یک روز هم عکس ما رو بزنند آن بالا پیش شهدا؟ گفتم: آنها برای زمان خودشان بودند. تو باید بروی زمان خودت را پیدا کنی. حالا همین چند روز پیش بود که عباس آقا داشت دنبال عکس مهدی می‌گشت تا بزند آن بالا پیش شهدا.
شهید مهدی عزیزی- مهدی قبل از رفتن به سوریه، در آخرین پیامکش برای دایی خود نوشته بود: دایی! من رفتم. دستمال اشکهام رو با کمی تربت کربلا گذاشتهام لای قرآن روی طاقچه. اگه یه وقت طوری شد، آنها را بگذارید کنارم.

***

مادر بزرگ که آماده میشد، صدایش صدا میزد: مهدی! بریم؟ مهدی خوشحال و خندان دست مهربان مادر بزرگ را میگرفت و با هم راهی مسجد میشدند. بعد از مدتی مهدی شروع کرد به تمرین تکبیرگفتن و کمکم شد مکبر مسجد. مادر بزرگ با خوشحالی به پدرو مادر مهدی گفت: آخر و عاقبت این بچه سعادت و خوشبختی است. سالهای پیش مادر بزرگ به رحمت خدا رفت و نبود تا ببیند مهدی با شهادت به سعادت رسید.

***

عباس آقا خادم مسجد میگفت: یک روز نشسته بودم توی حیاط مسجد. مهدی آمد کنار من نشست. یک دفعه چشمش افتاد به عکس شهدا که بالای دیوارهای مسجد نصب شده بود. روبه من کرد و با حسرت گفت: یعنی میشه یک روز هم عکس ما رو بزنند آن بالا پیش شهدا؟ گفتم: آنها برای زمان خودشان بودند. تو باید بروی زمان خودت را پیدا کنی. حالا همین چند روز پیش بود که عباس آقا داشت دنبال عکس مهدی میگشت تا بزند آن بالا پیش شهدا.

* از شهدای مدافع حرم

https://shoma-weekly.ir/2j8Zl2