سه نگاه به کربلا از منظر مینیمال
به دستهایش که رسید مداد رنگی را محکمتر فشار داد و زیر لب گفت: «دیگه هیشکی هیشکی نمیتونه دستات رو ببره
یک خاطره از بهشت
کلوخهای انفجاری