نگاه

یادی از دو شهید شهریورماه

وقتی به زندان افتادیم تنها شهید رجایی از هویت واقعی من آگاه بود. یکی از خاطراتی که از شهید رجایی دارم مربوط به یکی از بازجوها بود. وقتی که بازجو حسینی معروف، وارد سلول ما شد، بروبر شهید رجایی را نگاه کرد و گفت که همه از زدن من خسته شده اند و من از زدن این خسته شده ام. وقتی او از اتاق ما رفت ما از رجایی پرسیدیم که ماجرا چیست؟ او گفت: «راست می گوید. بازجوها آنقدر مرا زده بودند که کف پایم به شلاق عادت کرده بود. اگر یک روز مرا نمی بردند تا بزنند کف پایم می خارید.»
محسن رفیقدوست- اولین بار در سال 1342 بود که با شهید رجایی آشنا شدم. یک روز در آن سال، ما در خانه فتوت، در خیابان پامنار جلسه داشتیم. شهید رجایی هم به جلسات ما (موتلفه) می آمد. آن روز شهید بزرگوار به جلسه ما آمد و در کنار من نشست. در آنجا من ایشان را شناختم و فهمیدم که فرهنگی هستند. بعد وقتی که مدرسه رفاه ساخته شد، من هم جزو فعالان مدرسه رفاه بودم و شهید رجایی هم معلم مدرسه رفاه شد و به این ترتیب همکاری ما بیشتر شد. هر دو در جلسات تفسیر قران شهید بهشتی هم که در سال های 1351-1352 برگزار می شد، شرکت می کردیم و در همین جلسات بود که شهید رجایی را دستگیر کردند.
وقتی به زندان افتادیم تنها شهید رجایی از هویت واقعی من آگاه بود. یکی از خاطراتی که از شهید رجایی دارم مربوط به یکی از بازجوها بود. وقتی که بازجو حسینی معروف، وارد سلول ما شد، بروبر شهید رجایی را نگاه کرد و گفت که همه از زدن من خسته شده اند و من از زدن این خسته شده ام. وقتی او از اتاق ما رفت ما از رجایی پرسیدیم که ماجرا چیست؟ او گفت: «راست می گوید. بازجوها آنقدر مرا زده بودند که کف پایم به شلاق عادت کرده بود. اگر یک روز مرا نمی بردند تا بزنند کف پایم می خارید.»
ارتباط من علاوه بر شهید رجایی با شهید اندرزگو هم زیاد بود بطوری که وقتی ساواک دید که نمی تواند اطلاعاتی از ما درباره شهید اندرزگو به دست آورد، به حیله آزادی موقت ما متوسل شد تا ما را کنترل کند. چون می دانستند که اگر من آزاد شوم بی شک شهید اندرزگو به دیدن من خواهد آمد. این اتفاق در اواسط سال 1356 رخ داد. به محض آزادی، حس کردم که این آزادی یک دام است .به همین دلیل رعایت می کردم یک روز، وقتی که در خیابان بودم، احساس کردم که ماموران از دور مراقب من هستند. برای اینکه آنها را اذیت کرده باشم تا میدان کرج رفتم ، اغلب  آنها را بی هدف در خیابان ها می گرداندم تا این که یک روز شهید اندرزگو با منزل من تماس گرفت که می خواهم تو را ببینم. البته حرفهای ما بصورت رمزی و به ظاهر درباره کاسبی بود تا اگر تلفن کنترل شد جریان لو نرود. قرار ملاقاتمان منزل شهید اسلامی بود. وقتی من به قصد خانه اسلامی حرکت کردم باز هم احساس کردم که دارم تعقیب می شوم.
خانه اسلامی در خیابان 17 شهریور بود. وقتی به خیابان مسعود رسیدم چراغ قرمز بود و میان ماشین من و ساواک یک ماشین فاصله بود. هرچند چراغ قرمز بود ولی سریع رد شدم و چون ماشین ساواک، پشت سر ماشین اولی بود نتوانست تعقیبم کند و من با خیال راحت به منزل شهید اسلامی رفتم . در آنجا علاوه بر شهید اندرزگو، خود شهید اسلامی و آقای خلیلی هم حضور داشتند. بعد از ظهر همان روز، اسفندیاری و عبداللهی که بازجو های ساواک بودند به خانه  من آمدند و مرا دوباره دستگیر کردند. خانه  مان را هم بازرسی کردند. ولی چون چیزی دستگیرشان نشد، مرا دوباره به زندان برگرداندند. در زندان مرا پیش منوچهری بردند. منوچهری تا مرا دید گفت: فهمیدی برای چه دوباره تو را دستگیر کردیم؟» من هم جواب دادم که: « از اول هم می دانستم که آزادی من موقتی است» به محض اینکه این جواب را دادم گفت که پس برای همین ما را در خیابان های تهران و کرج می گرداندی؟ بعد دستور داد که مرا به اتاق پایین ببرند و کتک بزنند.


https://shoma-weekly.ir/0Gf8vw