
گهگاهی به وسیله دوستان جزوههای اینها را میگرفتم به هوای اینکه میخواهم بخوانم و آن را به آقای عسگراولادی میدادم تا اینکه یک روز اکبر گودرزی طلبهای که در رأس این افراد بود به حجره من آمد، مرا به عنوان یک فرد انقلابی خیلی تحویل گرفت و گفت: «من یک تفسیری نوشتم و شما بیا کمک کن این را چاپ کنیم» البته تفسیر یک بخشی از قرآن بود. من گفتم: «شما که شناخته شده نیستید کتاب باید مؤلفش شناخته شده باشد تا مردم اطمینان کنند یا معمولاً اینها که شناخته شده نیستند، میدهند یکی از بزرگان تفریطی و حاشیهای در صفحه اول آن میزند، سپس چاپ میکند. شما هم این کار را بکن». گفت: «مثلاً چه کسی؟» گفتم: «مثلا آیت الله علامه طباطبایی» گفت: «ایشان را شما قبول دارید؟» گفتم: «آره، چطور مگر؟» گفت: «ایشان خیلی زندگی اشرافی دارد!» گفتم: «من از زندگی اشرافیاش خبر ندارم، همین را میدانم که مفسر بزرگی است». خلاصه میخواستم از حجره بیرون بروم و همین طور در حال صحبت تا در بازار با ایشان رفتم و خداحافظی کردیم. بعد از آن صحبت هیچ وقت به من مراجعه نکرد. پس از پیروزی انقلاب به شدت درگیر کارهای انقلاب بودم تا اینکه شهید قرنی ترور شد و گفتند گروهی به نام فرقان مسئولیت این ترور را به عهده گرفته است. روزنامههای آن زمان نوشتند که این ترور کار کمونیستهاست و اصلاً گروهی به نام فرقان وجود خارجی ندارد ولی زمانی که شهیدمطهری را ترور کردند. همه از خواب بیدار شدند و تصمیم گرفتند. سراغ اینها بروند. من هم تا آنجایی که اطلاع داشتم به افراد مربوطه مخصوصاً به شهید لاجوردی اطلاعات لازم را دادم. مثلا آن کسی که میدانستم گودرزی خانه او مدتی بوده او را هم معرفی کردم. ایشان آن شخص و خود گودرزی را هم دستگیر کرد. ولی از زمان شهادت آیت الله مطهری تا دستگیریشان حدود سه الی چهار نفر دیگر را هم شهید کردند. از جمله شهید مفتح، شهید قاضی طباطبایی و چند نفر دیگر را به شهادت رساندند. البته این جوانانی که عضو گروه فرقان شده بودند همه متدین بودند. منتهی اینها طوری شست و شوی مغزی شده بودند که این کارها را قربه علی الله انجام میدادند. یکی از دوستان که در اوین با آقای لاجوردی همکاری میکرد، میگفت: یکی از فرقانیها که اعدامی بود من به پدر و مادرش اجازه ملاقات دادم که بیایند با او برای آخرین بار ملاقات کنند. اینها در اتاق نشستند و به من گفتند که برو بچه ما را بیاور. من رفتم. فرزندشان را آوردم وقتی با پدر، مادرش روبه رو شد پدر و مادرش شروع کردند گریه کردن. این فردهم نشست و گفت گریه نکنید خدا خودش میداند که این راهی که رفتم نه برای پول بود نه برای پست نه برای مقام، تشخیص دادم که برای خدا دارم میروم ولی حالا فهمیدم اشتباه بوده است. شهید لاجوردی با اینها برخوردی کرد که خیلی از این افراد به دامان اسلام برگشتند و به جبهه رفتند و بعضی هم اعدام یا زندانی شدند و ریشه این تفکر را کند. اباحی گری و سکولاریسم زایی می شود.