نگاه

کل تهران در یک ساعت

آن شب به قلهک رفتیم. اعلامیه‌ها را در پاکت دسته‌بندی کرده بودیم. ساعت ۱۰ شب و هوا تاریک بود، یک طرف خیابان ما دو نفر بودیم و طرف دیگر خیابان را هم دو نفر دیگر بودند، یکی‌یکی اعلامیه‌ها را در خانه‌ها می‌انداختیم. همین‌طوری که داشتیم می‌انداختیم، یکدفعه دیدیم از آن دور یکی چراغ زد؛ تاریک بود و نمی‌دانستیم که بود، اما چراغش را دیدیم. فوری گفتم: «حاج‌علی آقا! بیا برویم وسط خیابان به سمت همینی که چراغ زد.» دو تایی آمدیم وسط خیابان، رفتیم جلو، آن آقا هم آمد جلوی ما و....
مهدی سعید محمدی- از سال ۳۲ تا ۴۲، مدتی مسجد حاجآقای مجتهدی میرفتم؛ هم درس عربی میخواندم و هم بعضیها پیش من درس میخواندند. آن موقع شبها میرفتم درس میخواندم و روزها هم در بازار چهلتن مغازهای بود که چند سالی در آنجا شاگرد بودم. از آنجا با آقای مرتضی نیکنژاد آشنا شدم که او هم همانجا نزدیکیهای ما شاگرد بود. با ایشان ارتباط داشتم. در سال هفتم هشتم که مسجد آقای مجتهدی میرفتم، جایم از آن بازار عوض شد و رفتم بازار بالا (بازار جعفری) که تازه تأسیس شده بود. در آن بازار شاگرد یک مغازه شدم. در آنجا دوستی داشتم که در مغازهای که من شاگرد بودم، او هم شاگردی میکرد. او شبها میرفت مسجد شیخعلی که مسجد کوچکی بود. شبها عدهای پیش مرحوم شاهچراغی درس میخواندند. چون نزدیک به مسجد شیخعلی بودم، آن موقع دیگر مسجد حاجآقای مجتهدی نرفتم، آمدم اینجا. در اینجا تعدادی از دوستان مشغول بودند، از جمله شهید حاجصادق امانی، شهید صادق اسلامی، حاجآقا تقی خاموشی، شهید لاجوردی، دکتر توحیدی و سایر دوستان که همگی دور تا دور مینشستند و پیش مرحوم شاهچراغی درس میخواندند.

امام غیر از این دوستانی که پیششان میرفتند و میآمدند، با چند گروه دیگر مثل مسجد امینالدوله و گروههای اصفهانیها هم ارتباط داشتند و دست اینها را در دست همدیگر گذاشتند و به آنها گفتند: «چرا مجزّا کار میکنید؟ بیایید و با همدیگر کار کنید.» بالاخره مؤتلفه را تشکیل دادند. از گروه ما چهار نفر، از گروه امینالدوله هم چهار نفر و از گروه اصفهانیها هم چهار نفر که سه تا چهار تا ۱۲ نفر در شورای مرکزی مؤتلفه آغاز به کار کردند.

من جزء آن چهار نفر نبودم، بلکه از اعضای حوزه بودم و در برنامههای مختلفی که بود، مشارکت میکردیم. مثلاً در برنامههای مسجد حاجعزیزالله و یا دیدار با امام در قم و...

به عنوان نمونه یک شب در تهران اعلامیهای برای کاپیتولاسیون تهیه شد که قرار شد آنها را در سطح تهران پخش کنیم، در حوزه ما هم چند گروه بودیم. حدود ۶ نفر در یک ماشین بودیم. من با تعدادی از دوستان مسئولیت سَمت قلهک را داشتم.

کل مؤتلفه این کار را شروع کردند. ما هم عضو یک حوزه بودیم و مسئولیت را در تهران تقسیم کرده بودند و قسمت قلهک را به ما ۶ نفر (من و ۵ تای دیگر که از دوستان بازار بودند) واگذار کرده بودند.

آن شب به قلهک رفتیم. اعلامیهها را در پاکت دستهبندی کرده بودیم. ساعت ۱۰ شب و هوا تاریک بود، یک طرف خیابان ما دو نفر بودیم و طرف دیگر خیابان را هم دو نفر دیگر بودند، یکییکی اعلامیهها را در خانهها میانداختیم. همینطوری که داشتیم میانداختیم، یکدفعه دیدیم از آن دور یکی چراغ زد؛ تاریک بود و نمیدانستیم که بود، اما چراغش را دیدیم. فوری گفتم: «حاجعلی آقا! بیا برویم وسط خیابان به سمت همینی که چراغ زد.» دو تایی آمدیم وسط خیابان، رفتیم جلو، آن آقا هم آمد جلوی ما. پرسیدیم: «آقا! خیابان تهران کدام طرف است؟ ما گم کردیم».

همینطوری که ایستاده بود تا به ما آدرس بدهد از کدام طرف است، راننده ماشینی که ما را آورده بود از آن دور آمد و گفت: «ما میرویم تهران، شما کجا میخواهید بروید؟» سوار ماشین شدیم و آمدیم. تقریباً ساعت ۱۱ـ۵/۱۱ بود که به میدان امام رسیدیم. پیاده شدیم و به کوچهها رفتیم و دو باره شروع کردیم اعلامیهها را داخل خانهها انداختیم. من از یک طرف و آقای نعیمی از طرف دیگر، تعدادی از اعلامیهها را در خانههای آنجا انداختیم. یادم هست یک جا که اعلامیهای را در خانهای انداختم یکدفعه در باز شد. نگاه نکردم و به روی خودم نیاوردم و همینطور به راهم ادامه دادم، آن شخص هم سرش را بیرون کرد و دو باره در را بست. آن شب خیلی جالب بود و خلاصه ساعت ۱۲ به خانه آمدیم. محیط آنجا هم محیط ناامنی بود و اطراف پلیس بود، اما ما جوان بودیم و به این کارها علاقه داشتیم. آن شب در کل تهران اعلامیه توزیع شد بدون اینکه کسی به دست ساواک بیافتد.

https://shoma-weekly.ir/OaPSjb