نگاه

کسی را مثل او ندیدم

زن و شوهر می‌خواستند با هم به جبهه بروند. هرچه دیگران انکار کردند آنها اصرار ورزیدند تا اینکه رفتند و همسرش شهید شد. مدت‌ها بعد ازدواج کرد و پسرش که حالا داماد شده، سه ماهه بود که دیگر پدر را ندید. آمد گفت مادر دوباره می‌خواهم به جبهه بروم و این همان آخرین بار بود و رفت. 19 دی ماه 65. شلمچه. کربلای 5.
مادر شهید اصغر رضایی- هر طور که فکر میکنم، هیچ کس را مثل او نمییابم. خیلی حواسش بود. به همه چیز. حتی خواهرانش. آن زمان که بچه بود و میدانست تلویزیون در خانه ما حرام است، به بچههای همسایه تذکر میداد و اجازه نمیداد خواهرانش در خانه دیگران تصاویر تلویزیون را ببینند. هرچه بزرگتر میشد، اعمالش و نگاهش به اطراف هم دقیقتر میشد. همیشه به خواهرانش توصیههایی داشت: مبادا مسجدرفتن را فراموش کنید. کلاس قرآن هم بروید و قرآن را یاد بگیرید. تا اینکه 20 ساله شد. زنی برایش گرفتیم که پاگیر شود؛ اما هردوی آنها عزم جبهه داشتند. زن و شوهر میخواستند با هم به جبهه بروند. هرچه دیگران انکار کردند آنها اصرار ورزیدند تا اینکه رفتند و همسرش شهید شد. مدتها بعد ازدواج کرد و پسرش که حالا داماد شده، سه ماهه بود که دیگر پدر را ندید. آمد گفت مادر دوباره میخواهم به جبهه بروم و این همان آخرین بار بود و رفت. 19 دی ماه 65. شلمچه. کربلای 5.

*از شهدای حزب مؤتلفه اسلامی

https://shoma-weekly.ir/5eyXL4