ادب و هنر

چراغ خاموش خیمه گاه

خیمه‌گاه را خاموش کرده بود، گفته بود باید به تصمیمی رسید، هر که خواست برود؛ انتهای راه مشخص است، میانه‌ای وجود ندارد، یا باید بمانی و یا باید بروی! از آن‌همه کثرت زنده‌های روزی زمین، ماندند فقط به شمارش ۷۲ نفر!
شیما احمدی
 خسته بودم،
پاهایم دیگر رمقی برای ادامه‌ راه را نداشت،
 آماس زخم‌های راه، به چرک‌آبه‌ای خون‌آلود رسیده بود،
در مسیری سخت؛ گاهی مجبور بودم بدوم،
گاهی آهسته آهسته گام برمی‌داشتم،
گاه زیر سایه‌ درختی نشسته و به خیالِ شانه‌هایی، تکیه‌گاهی شاید، یله شده و اشک‌ها ریخته بودم
 هم‌چنان در تمام طول راه،
آرمان‌ها قبله‌گاه مقصدم بودند،
چشم‌هام را می‌بستم و سجده‌ می‌کردم از خیال رسیدن به مقصدم؛ به رسیدن به اصالت نبرد مردی تنها
 هر چه بیش‌تر رفتم، بیش‌تر نرسیدم. آرمان‌ها هم‌چنان در اصالت می‌تاختند،
آرمان‌ها در امان بودند از گزند زمان و مکان اما،
اما پای من خسته می‌شد از زیادی راه،
از این مسیر طولانی، از این تشنگی مدام!
 … اما درست همان‌جا، هما‌ن‌جا که تشنگی، خستگی، زخم‌ها و ملامت‌ها در من بی‌داد می‌کرد،
همان‌جا که لب‌هام از تشنگی خیال خیمه‌ها، ترک برداشته بود،
همان‌جا که در حسرت زهیر و مسلم و … جانِ‌ جامانده‌ام به لبِ تشنه‌ام می‌رسید،
تاریکی خیمه‌گاه توی صورتم زد؛
بیدار شو! لباس مشکی‌ات را از تن رها کن،
آرمان‌ها مقابل تو‌أند، جاری در زمان حیات تو!
 این خیمه هزار و چهارصد سال است که خاموش است،
این خیمه هزار و چهارصد سال است که در انتظار پاسخ «هل من ناصر ینصرونی» کسی مانده،
 هزار و چهارصد سال است به عزای مردی تنها، تنها بر سر زده‌ای و لباس رزم یاری منتقمش را به باد سپرده‌ای،
هزار و چهارصد سال است هنوز، سی‌صد و سیزده مجنون توی تاریکی خیمه نمانده…
به پاها‌م می‌نگرم، جا دارد بمیرم از چرک‌آبه‌ خون‌آلود این‌همه دویدن و نرسیدن، اما هم‌چنان دل‌خوش از عزای مردی تنها،
به عادتِ هزار و چهارصد سال خیالِ هم‌راهیِ مرد تنها با اشک‌هایم، به دست‌هایم می‌نگرم که پرشورتر از هر سال به سینه بکوبم‌شان،
شاید برای آنکه مرد طعم تنهایی را در هزار و چهارصد سال بعد، تازه‌تر‌ کند!
 … کو تا نوبت به سرباختن برسد!
 ***
 خیمه‌گاه را خاموش کرده بود، گفته بود باید به تصمیمی رسید، هر که خواست برود؛
انتهای راه مشخص است،
میانه‌ای وجود ندارد، یا باید بمانی و یا باید بروی!
از آن‌همه کثرت زنده‌های روزی زمین،
ماندند فقط به شمارش ۷۲ نفر!
 … و همه‌چیز از همین تصمیم به ماندن و رفتن است که شروع می‌شود؛
تصمیمی به وسعت وزیده شدن نسیمی در طول حیات،
به وسعت شرحه‌‌شرحه‌ شدن چیزی در آدم!

https://shoma-weekly.ir/YSiEon