نگاه

پیرمرد چشم ما بود

سرکار بودم که از طریق شبکه اجتماعی فهمیدم حاج هاشم به دیدار نواب و عراقی و حاج صادق و سایر برادران شهیدش شتافته؛ ناگهان همه آن ظهر شهریور 93 به یادم آمد؛ ظهری که دانستم پیرمرد چشم ما بود.
نفیسه زارعی- در عمق چشمهای روشنش؛ وقتی حرف از نواب صفوی شد؛ جوانی تهنشین شده در جانش را میشد احساس کرد؛ انگار میخواست بال دربیاورد؛ دوباره خودش را توی مسیر شاه عبدالعظیم فرض میکرد؛ آنهم پیاده با آسِد مجتبی؛ در مسیر زیارت سیدالکریم....

تاریکروشن آن روز دیدار و مصاحبه را مرور میکنم؛ بهانه، مصاحبه حضوری برای ویژهنامه سالگرد مرحوم استاد عسگراولادی بود و سهنفری ریسه شدیم تا به دیدار حاج هاشم امانی؛ برویم، همانکه در خاطراتش خوانده بودم از کاشانی و نواب تا امام را بهخوبی دریافته و یکی از نفرات اصلی مأموریت دشوار و پرخطری بود که اول بهمن سرد سال 43 را برای رژیم سابق تبدیل به یک روز تکاندهنده کرد؛ روز اعدام انقلابی حسنعلی منصور نخستوزیر پهلوی دوم.

به خانهاش در خیابان مجاهدین رفتیم؛ تصورم ناگهان با دیدن خانه شکست؛ اینجا انگار آدمها حال خوب تقسیم میکردند. پیرمرد به صندلی تکیه داد بود و باد نیمه خنک اواخر شهریور از لای درز باز پنجره هوای اتاق را جابجا میکرد؛ آرام بود؛ آدمهای جاافتاده معمولاً آراماند؛ اما جنس آرامش این مرد با بقیه فرق میکرد؛ مردی که روزهای تاریک و روشن تاریخ معاصر را باهم دیده بود؛ روزهای کودکی سپریشده در خیابان خیام که از هفتسالگی پرهیاهویش با مهدی عراقی در آن کوچهپسکوچهها و هیئت و مسجد گذشته بود تا روزهایی که آسِد مجتبی میرلوحی از عراق آمده و فدائیان اسلام شکل گرفت همه را رج به رج برای ما تعریف کرد با صبر و حوصله؛ اما وقتی به نواب میرسید مکث میکرد؛ نمیدانم شاید در عمق آن سکوت معنادار روزهای سپریشده مبارز جوان و چریکی فعال را میدید که فراتر از یک ناظر و تماشاگر عادی آن دوران فعالانه وارد میدان شده بود.

حاج هاشم همه سؤالات را بیکموکاست پاسخ میداد؛ انگار تاریخ معاصر توسط یک آدم امین ورق میخورد؛ ترسی توی دل نداشت همه حرفهایش بوی امید میداد؛ وقتی از او راجع به رابطهاش با آقای عسگراولادی پرسیدم؛ از زندان سالهای ابد گفت و نجیبانه حاج حبیبالله را مؤمن و مجاهد خواند؛ در مرور همه خاطراتش یکبار نشنیدم که بگوید من بهتنهایی بودم انگار شبیه یک قطره، ذوب در جریانی شده بود که بانی دریا شدن بودند و درنهایت انقلاب 57 را رقم زدند. سرکار بودم که از طریق شبکه اجتماعی فهمیدم حاج هاشم به دیدار نواب و عراقی و حاج صادق و سایر برادران شهیدش شتافته؛ ناگهان همه آن ظهر شهریور 93 به یادم آمد؛ ظهری که دانستم پیرمرد چشم ما بود.

https://shoma-weekly.ir/9jpMHr