ادب و هنر

همیشه پای یک داش مشتی در میان است!

قصه ها همیشه همان شکلی اند. یک مرد داش‌مشتی همیشه وجود دارد که جوانمرد است، سبیل دارد. دستمال یزدی و کلاه شاپو داشته و عاشق نوکرم چاکرم کردن است. همیشه با حسرت از قبل اش می گوید از روزهای از دست رفته، از آن چیزی که معلوم نیست چه بوده ولی حالا دیگر نیست، و اداهایی در می آورد که آدم را به دهه چهل و حتی عقب تر می برد. مردهایی که چشم پاک اند و به اصلاح خودشان ناموس پرستند و...
سید مجتبی مومنی- قصه ها همیشه همان شکلی اند. یک مرد داشمشتی همیشه وجود دارد که جوانمرد است، سبیل دارد. دستمال یزدی و کلاه شاپو داشته و عاشق نوکرم چاکرم کردن است. همیشه با حسرت از قبل اش می گوید از روزهای از دست رفته، از آن چیزی که معلوم نیست چه بوده ولی حالا دیگر نیست، و اداهایی در می آورد که آدم را به دهه چهل و حتی عقب تر می برد. مردهایی که چشم پاک اند و به اصلاح خودشان ناموس پرستند و...

هر کسی که کلا چند اثر از مسعود کیمیایی دیده باشد چنین شخصیت هایی را به خوبی می شناسد. محاکمه در خیابان، رئیس، جرم و سلطان همه و همه از این دسته اند. همیشه پای یک چنین شخصیتی در میان است. درباره قبل ترها و آثار پیش از انقلاب آقای کارگردان هم سکوت می کنیم.

اگر بگوییم در آن سال ها و آن دوره روحیه مخاطب چنین کششی داشت، پر بیراه نگفته ایم اما این روزها چه؟ آقای کارگردان هی دوست دارد یاد قدیم هایش بکند شاید در پس این چهره خاص خاطره لای علاقهای و یا حتی اسطوره ای نهفته باشد. این حد از اصرار برای زنده نگه داشت چنین مرام و مسلکی بی دلیل نیست. هرچند تلاش شده در آثار اخیر، این شخصیت ها مدرنتر شوند، لوکیشن ها نونوار شده و حتی بر سر ادبیات گفتاری هم دستی کشیده شده، اما همه چیز بیشتر به طنز نزدیک شده است. چون درون مایه همان است که بود و این درون مایه فرسنگها با واقعیت های جامعه امروز فاصله دارد.از سوی دیگر عده ای هستند که کلا دوست دارند از ابتدا، حتی پیش از ساخته شدن و نمایش هر فیلم آن را شاهکار جدید استاد بنامند! حتی اگر در جشنواره فجر مسخره شود و عده ای وسط فیلم سالن را ترک کنند و این شاهکار جدید استاد هم بیشتر ترحم برانگیز از آب در بیاید تا تحسین برانگیز. شاید به خاطر همین است که استاد(!) ترجیج می دهد در نشست رسانه ای فیلم در جشنواره فجر حاضر نشود و حوصله خبرنگارها را ندارد.در این فیلم - البته اگر بشود به آن فیلم گفت- باز هم همان شخصیت ها حاضر هستند. با همان ترکیب محمد رضا فروتن و پولاد کیمیایی، که در چند اثر آخر پای ثابت بازی در آثار استاد است.

مردانی که با همان مرام و مسلک و با ظاهری مدرن در دهه 90 در تهران مشغول زندگی اند. ماجرا در یک شب بارانی در سینما متروپل در خیابان لاله زار اتفاق می افتد، سینمایی که حالا دیگر متروکه شده و سالن نمایش آن انبار موتور سیکلت است. چند فلاش بک هم دارد (بازگشت به گذشته) ماجرای زنی که یک شب در اختیار یک مرد پولدار قرار می گیرد و بعد می شود همسرش و بچه مشترکی که هست. مهناز افشار نقش زن را بازی می کند، زنی که چادر را از خودش جدا نمیکند. کاملا ناشیانه رو می گیرد، تاکید دارد زن شرعی مرد متمول(نامداری) است. زن اول نامداری که اتفاقا بچهدار نمی شده، بعد از مرگ همسرش به دنبال کشتن زن است که از ارث همسرش چیزی به کسی نرسد حتی پسر کوچک نامداری. برای همین کار چند آدم کش اجیر
می
کند و در جریان یک تعقیب و گریز زن به سینما متروپل می رسد. جایی که دو جوان از خاطرات دور میگویند و از سختی ها و خیانت هایی که دیده اند و از تعلقی که به سینما مترو پل دارند و صبوری غیرتمندانه. دست آخر هم کار به درگیری و بزن بزن می کشد، البته در نمایی هنرمندانه(!) و با افکت صدا و نمایش سایه هایی که روی شیشه می افتد. البته برای خالی نبودن عریضه قبل از آن صحبتی هم از تماس با 110 می شود!

از تعریف و تمجید ها و فلسفه بافی هایی که توسط طرفداران بیان شده که بگذریم، این فیلم یک ماجرا ناقص و بی سر و ته است که نه تنها با اعضای خانواده که اصل دیدن آن وقت تلف کردن در سینما محسوب می شود. احتمالا هر مخاطبی با دیدن آن به این فکر بیفتد که سینمایی با اینچنین فیلمها همان بهتر که انبار موتور سیکلت باشد!

https://shoma-weekly.ir/uWSM2d