نگاه

نگذاشتند دانشجو شوم

من 6 کلاس را در زندان امتحان دادم و دیپلمم را در زندان گرفتم؛ در هر سال دو امتحان دادم و در سه سال دیپلمم را گرفتم. با دانشگاه مکاتبه کردم. آنجا اجازه تحصیلات دانشگاهی نمی‌دادند و بعد از اینکه ما مجدد اعتصاب غذا کردیم، تصمیم گرفتند این اجازه را صادر کنند که در همان زمان من به زندان مشهد تبعید شدم.
مرحوم حبیب الله عسگر اولادی- بنده هنگامی که به زندان رفتم، طلبه بودم و دیپلم علوم جدید نداشتم. روز اولی که ما را به زندان قصر بردند، به صورت جدا جدا نگه میداشتند، ولی برای ملاقات، ما را به صورت جمعی گرد میآوردند.

من به برادران پیشنهاد کردم این زندان را به سه تا پنج سال تقسیم کنیم، گرچه ما در اینجا حبس ابدیم، ولی 15 سال اول آن را به صورت قطعی در نظر بگیریم؛ پنج سال اول را هر کدام از ما که دیپلم نداریم، در صدد گرفتن دیپلم باشیم، 5 سال دوم از زندان را نیز کار دانشگاهی انجام دهیم و پنج سال سوم را تحقیقات بکنیم.

بنده خودم برنامهریزی کردم در واقع بین دورانی که من ششم ابتداییام را گرفتم تا این زمان که میخواستم دوره هفتم ابتدایی را بخوانم و شروع کنم، 23 سال فاصله میشد، اما من مصمم بودم که در طی این پنج سال، دیپلمم را بگیرم. اجازه ندادند و ما اعتصاب غذا کردیم. بعد از اعتصاب غذا گفتند در سال آینده تحصیلی اجازه میدهیم و اجازه هم دادند. من 6 کلاس را در زندان امتحان دادم و دیپلمم را در زندان گرفتم؛ در هر سال دو امتحان دادم و در سه سال دیپلمم را گرفتم. با دانشگاه مکاتبه کردم. آنجا اجازه تحصیلات دانشگاهی نمیدادند و بعد از اینکه ما مجدد اعتصاب غذا کردیم، تصمیم گرفتند این اجازه را صادر کنند که در همان زمان من به زندان مشهد تبعید شدم.

در زندان مشهد قصد داشتم تحصیلاتم را ادامه دهم، اما در آنجا مشکلاتی به وجود آوردند که راه ما به دانشگاه باز نشد. در زندان خدمت علمایی، ادامه درس طلبگیام را داشتم؛ زبان انگلیسی را در حدی پیش رفتم که حتی مکالمه هم برایم راحت بود. زبان انگلیسی را سه ساله در زندان آموختم. من توفیق چند ساعت در شبانه روز خواندن قرآن را نیز داشتم و چند داستان در قرآن، از جمله یوسف، موسی، ابراهیم، نوح، عیسی، داود و سلیمان را در قرآن کار کردم. هر چند این داستانها را هنوز نتوانستهام منتشر کنم. فقط اولین آن (یعنی یوسف در قرآن) در صدا و سیما ضبط شده که انشاءالله در معرض قضاوت قرار میگیرد. در ضمن یک ترجمه از قرآن هم در زندان نوشتم که البته هنوز فرصت نکردهام این ترجمه را در خارج زندان نهایی کنم.

رژیم شاه قرآن را تحریک کننده میدانست. البته شاه مبادرت به چاپ قرآن نفیس کرد و امام فرمود: «کسی که قرآن را چاپ میکند، از ترس مردم است که کسی به هویتش پی نبرد.» رژیم قرآن را از نظر شکل ظاهری محترم میدانست، برای اینکه در مقابل مردم قرار نگیرد. اما آنها سعی داشتند که فقط شکل ظاهریش را حفظ کنند. در زندان ما را بازداشت کردند و زمانی که خواستند ما را به برازجان منتقل کنند و نوشتههای مرا گرفتند و با قرآن تطبیق دادند، در بعضی از نوشتههای من تاویلهایی از ائمه اطهار گفته شده بود. افسر مسئول آمد و دستور داد تا در جلوی در زندان همه آنها را آتش بزنند. من گفتم: «اگر این کار را بکنید، هر کاری از دست من علیه شما برآید، انجام میدهم. شما باید اول مرا بکشید، بعد قادر باشید که یک چنین کاری را انجام بدهید.» افسر گفت: «چرا میخواهی خود را فدای یک مشت کاغذ پاره و قرآن کنی؟» گفتم: «پیامبر مکرم اسلام و همه ائمه اطهار، جان شیرین خود را فدای قرآن کریم کردهاند.» آنها وقتی دیدند من محکم ایستادهام، تمام این نوشتههای قرآنی را به همراه قرآن همراهم بسته بندی کردند و به ماموری دادند که آنها را به رئیس بازداشتگاه برازجان تحویل دهد. رژیم شاه با این نوع قرآن مخالف بود.

شانسی که آوردم یکی دو تا انبار کتاب پیدا کردم که کتابها را آنجا روی هم ریخته بودند. آمدم به شهید عراقی و آقای انواری گفتم: «شما دیگر مرا نمیبینید.» گفتند: «چطور مگر؟» گفتم: «انبار کتابی پیدا کردهام و در میان آنها کتابهایی هست که هیچ وقت پیدا نمیشود و خدا برای من خواسته که مرا به اینجا فرستادهاند.» شرایط ما در آنجا شرایط خوبی بود.

https://shoma-weekly.ir/u4BaGx