نگاه

نماز عاشقانه

توی آمبولانس یکی از بچه های گردان زخمی نشسته بود. تا مرا دید فریاد زد: «دو شهید توی آمبولانس داریم، امیر عبادی و مراد رضایی.» لرزیدم به پدر شهید نگاه کردم. با چهره ای آرام، لبخندی زد، سمت تانکر آب رفت، با طمأنینه وضو گرفت و به نماز عاشقانه ایستاد.
سیدپیمان عبدمنافی- در فاو با پدر دو شهید، « مراد و علی رضایی» مشغول قدم زدن بودم. سایه خودرویی از دور، روی جاده می لرزید. خودرو نزدیک که شد متوجه شدم که آمبولانس گردان است که با سرعت از خط مقدم می آمد.
توی آمبولانس یکی از بچه های گردان زخمی نشسته بود. تا مرا دید فریاد زد: «دو شهید توی آمبولانس داریم، امیر عبادی و مراد رضایی.» لرزیدم به پدر شهید نگاه کردم. با چهره ای آرام، لبخندی زد، سمت تانکر آب رفت، با طمأنینه وضو گرفت و به نماز عاشقانه ایستاد.

https://shoma-weekly.ir/QTmByA