رسیدم، «اینجا چه میکنی؟ «گفت، «دلم تنگ شده بود برای سید، آمدم او را ببینم.» گفتم، «چه وقت دلتنگی است؟» اینجا مغازه آقای لاجوردی و کاملا تحت نظر است. آن هم در چنین موقعیتی که کاری به این عظمت در دست داریم، آمدی اینجا چه کار؟ گفت، «بابا ول کن! دلم تنگ میشود.»
دکتر اسدالله بادامچیان- در سال ۵۷ وقتی که ما احساس کردیم که آمریکاییها دارند به جایی میرسند که دست به سرکوب و کشتار بیرحمانه بزنند و حتی از نیروهای اسرائیلی استفاده کنند، این بحث مطرح شد که اگر آنها این کار را کردند، چه کسی و چگونه باید با آنها مقابله کند. این بود که مسئله خرید سلاح و موشک مطرح شد و اندرزگو مطرح کرد و بعد هم شهید حاج طرخانی در جریان امر قرار گرفت و بخش عمدهای از پول هم تأمین شد. شهید اندرزگو هم دو تا کامیون اسلحه آورد. شهید اندرزگو آدم بسیار متقی و درستکاری بود. خانمش میگفت یک وقت میدیدی یک میلیون تومان پول توی جیبش بود، ولی ما همان نان و پنیر میخوردیم و یک ریال از آن پول خرج نمیکرد، در حالی که اختیار کامل هم داشت. یک روز من رفتم در مغازه شهید لاجوردی و دیدم او آنجا ایستاده است. سلام و علیک کردم و پرسیدم، «اینجا چه میکنی؟ «گفت، «دلم تنگ شده بود برای سید، آمدم او را ببینم.» گفتم، «چه وقت دلتنگی است؟» اینجا مغازه آقای لاجوردی و کاملا تحت نظر است. آن هم در چنین موقعیتی که کاری به این عظمت در دست داریم، آمدی اینجا چه کار؟ گفت، «بابا ول کن! دلم تنگ میشود.» کمی عصبانی شدم که، «حالا وقت این حرفها نیست و ما همگی باید به تکلیفمان عمل کنیم.» آن شب او رفت و سه چهار روز بعد، شهید اسلامی گفت رفته دم در خانه اکبر پوراستاد. آن روزها، یعنی در سال ۵۷، مرحوم پوراستاد و شهید اسلامی در هر تظاهراتی در صف جلو و کاملا شاخص بودند. در این گیر و دار مسئله خرید اسلحه و این چیزها پیش آمد و بعد هم که رفت خانه آقای صالحی. من با آقای صالحی در ارتباط با شهید اندرزگو رابطهای نداشتم، چون شهید اندرزگو و صالحیها خیلی با هم صمیمی بودند و اگر یکیشان گرفتار میشد، بقیه هم به خطر میافتادند، بماند که بسیار آدمهای مقاومی بودند و به خصوص حاج اکبر صالحی، یکی از یاران ارزشمند مؤتلفه و انقلاب بود، با این همه تقیه میکردیم. به هر حال در این اواخر، شهید اندرزگو این بیاحتیاطیها را میکرد، این همان حالتی است که شهید مطهری میفرمایند وقتی انسان به شهادت نزدیک میشود، یک جور حالتی پدید میآید که من نامش را «نشاط شهادت» میگذارم و فرد در این حالت، کاملا مست است. انصافا من در چهره او در مغازه آقای لاجوردی، چنین حالتی را حس کردم. در عالم دیگری سیر میکرد. احساس میکردم دارد پر و بال میزند که برسد.
شب شهادتش ما در منزل آقای لبانی در کوچه روحی جلسه داشتیم که صدای تیراندازی آمد. در آن جلسه آیت الله انواری، شهید محلاتی و شهید کچویی هم بودند. صدا که آمد از این طرف و آن طرف پرس و جو کردیم که چه شده، معلوم شد که یک نفر در آنجا توسط مأموران ساواک شهید شده است. من پیگیری کردم و نیم ساعت بعد خبر آمد که آسید علی اندرزگو را شهید کردهاند. من از آن جلسه آمدم بیرون و رفتم دنبال اینکه سر نخها را کور کنیم؛ چون با شهید شدن اندرزگو میرفتند سراغ بقیه. به شهید اسلامی هم خبر دادیم و ایشان بلافاصله تقیه کرد، چون شهید اندرزگو اغلب شبها به خانه شهید اسلامی میآمد و میخوابید. شهید اسلامی کلید خانهاش را به او داده بود که شبانه روز هر وقت لازم شد، بیاید آنجا و یا اگر لازم دانست ما چیزی را که لازم بود او مطلع شود آنجا بگذاریم و بعد، او بیاید و بردارد. یا بالعکس اگر قرار بود او چیزی به ما بدهد، در آنجا بگذارد و بعد، ما برویم و برداریم و لذا شهید اندرزگو آن کلید را داشت. خوشبختانه آن کلید هیچ وقت به دست ساواک نیفتاد، که اگر میافتاد آنجا را به عنوان یک خانه تیمی میگرفتند. شهید اندرزگو یکپارچه تقوا، اخلاص، شور، نشاط، تدین، جهاد، تدبیر و سر نگهداری بود. تصورش را بکنید که یک چریک چهارده سال فعالیت کند و حتی یک نفر را هم لو ندهد، این چیز عجیبی است. وقتی شهید میشود، هیچ چیزی را از او به دست نمیآورند، آن هم با آن شبکه گسترده ارتباطات در ایران و کشورهای همسایه. مخفیگاههای اسلحهاش جز یکی لو نرفت و ماند و بعد از انقلاب از آنها استفاده شد. آدمی که در ارتباط با او هیچ چیز و هیچ کس لو نرود و حتی همسرش که با او همراه است و اسلحه برایش میآورد، خالی از اطلاعاتی باشد که قابل استفاده دشمن باشد. واقعا قدرت میخواهد. من که میگویم او قویترین چریک دنیای معاصر است، مبالغه نمیکنم. آقای رفیقدوست میگوید آمدم دیدم خانه محاصره است. گفت حالا بیا وضو بگیریم وضو گرفت و دو رکعت نماز خواند. بعد بلند شد و راه افتاد و آیه «و جعلنا» را خواند و رفت با ساواکیها حرف زد و شوخی کرد. آقای رفیقدوست با همه شجاعتش میگوید دل توی دلم نبود، ولی او با همه شوخی کرد و سوار ماشین شد و رفت، بدون اینکه گرفتار شود. این دستپاچه نشدن قدرت عجیبی میخواهد.