نگاه

مگر می‌شد به من نگوید

گفتم مادر صبر کن تا آقا حکم جهاد بدهد بعد برو! گفت مادر دیر کنم، باید چادر از سر برداری و بی چادر به خیابان بروی! این را که گفت دیگر هیچ نگفتم. رفت و سر پل ذهاب شهید شد. نگذاشتند، ببینمش! سی و چهار سال گذشته اما لباس دامادی اش از یادم نرفته! آخر نزدیک‌های خواستگاری بودیم که رفت. چقدر لباس دامادی به عباسعلی می اومد!
مادر شهید عباس پیر مرادی- خیلی زود فهمیدم، راستش را نمی گویند. گفتند تیر به پایش خورده تشریف بیاورید. به پدرش گفتم نه! عباسعلی من شهید شده! اگر تیر به پایش خورده بود حتما خودش با من تماس می گرفت و می گفت. خیلی مادری بود بچه ام. آن قدر که وقتی می خواستند، ردش را بزنند و مجبور بود راهش را عوض کند، از قبل به من توضیح می داد. می گفت مادر از آن کوچه و از کنار دیوار می روم. وقتی کنار دیوار را هم می گفت، آب می خواست بخورد، به من می گفت مگر می شد به من نگوید که پایش تیر خورده؟! 22 ساله بود که به اندازه یک مرد 50 ساله تجربه داشت. تا آن زمان هم جواهر فروشی کار کرده بود، هم بازار، هم دادستانی و هم رفت و آمدی هم با آقا داشت. دانشگاه افسری و خلبانی هم قبول شده بود. گفتم مادر صبر کن تا آقا حکم جهاد بدهد بعد برو! گفت مادر دیر کنم، باید چادر از سر برداری و بی چادر به خیابان بروی! این را که گفت دیگر هیچ نگفتم. رفت و سر پل ذهاب شهید شد. نگذاشتند، ببینمش! سی و چهار سال گذشته اما لباس دامادی اش از یادم نرفته! آخر نزدیکهای خواستگاری بودیم که رفت. چقدر لباس دامادی به عباسعلی می اومد!
https://shoma-weekly.ir/CVNWT8