نگاه

منادیان عزت و استقلال ایران اسلامی

دوتا جیپ که توی آن مأمور بودند و چهارتا کامیون پلیس، اینها را سوار کردند و از زندان موقت بردند عشرت‌آباد به لشکر دو زرهی، تا اذان صبح که اینها را شهید کردند، مأمورین آنجا بودند. قبل از اینکه به درجه شهادت برسند، وضو گرفتند دو رکعت نماز خواندند، تکبیر الله اکبر، آیاتی از قرآن تلاوت می‌کردند و با روحی سرشار از شادی خلاصه‌اش لبیک گفتند به ندای حق و مأمورین که آمدند، خود مأمورین طاقت نداشتند، وقتی برگشتند توی بندی که ما بودیم، اکثرشان از بس که گریه کرده بودند، چشمشان سرخ شده بود، از شهامت بچه‌ها، از روحیه بچه‌ها، از قوی‌بودن بچه‌ها در این موقع اظهار تعجب می‌کردند
محمد مهدی اسلامی- پنجاه سال از شهادت مردانی میگذرد که عروجشان نقطه عطفی در مبارزات شد. 4 نور خدایی که به تعبیر امام خامنهای در ظلمات راه را به خیلیها نشان دادند و در روزگاری که خفقان پس از کشتار خونین 15 خرداد، رژیم شاه را امیدوار کرده بود که با تبعید امام خمینی(ره) به نقطهای دور از رسانهها در ترکیه؛ پایههای حکومت خود را محکم کرده است؛ صدای گلوله بخارایی سکوتی را شکست که امام آن را گناه کبیره دانسته بود.

استقبال این 4 شهید از شهادت، از آن روز بود که امام علیه کاپیتولاسیون آمریکا فریاد برآورد، قانونی که عزت و استقلال ایران اسلامی را هدف قرار داده بود و حسنعلی منصور غره به جو پلیسی ایجاد شده بهراحتی به مرجع انقلابیون توهین کرد. شرایطی کاملا متفاوت از دوران مرحوم نواب که هنوز ریشههای حکومت محمدرضا پهلوی قدرت نگرفته بود و خفقان موج ناامیدی نپراکنده بود. محمد مهدی عبدخدایی چنین آن را ترسیم میکند «در سال 43 که من از زندان آزاد شدم، هنوز منصور را نزده بودند و مرحوم عراقی آمد دیدن من. درست مثل اینکه همین الان دارد با من حرف میزند، گفت: «مهدی جان! غریبانه زندان رفتی، ولی حالا که بیرون آمدی، غریب نیستی. همه چیز عوض شده. حاج آقا روحالله آمده، بیا.» گفتم: «آقا مهدی دیر آمدی. من میخواهم بروم رکوع و سجود کنم. اگر دو تا شلاق بخورم، همهتان را لو میدهم. خیالت را راحت کنم. من دیگر طاقت کتک ندارم.» ... گفت: «جریان خیلی مهم است. داریم کارهای مهمی میکنیم.» میخواست بگوید چه کارهایی که من گفتم: «نیستم. طاقت کتک ندارم.» آقای عراقی رفت و ما در سال 43 دیدیم که حسنعلی منصور را زدند و آن وقایع پیش آمد.»

حرکت بیدارساز این شهدا البته تفاوتهای دیگری نیز با مبارزات شهید نواب صفوی داشت؛ اصلیترین تفاوت پایبندی به خط مرجعیت است. آنها خود را انصار مرجعیت میخواستند و از این رو برای ایجاد حرکت مسلحانه کسب تکلیف کردند و از امام چنین نقل شده است که جواب فرمودهاند «خوبست، به شرط آنکه از جایی اسلحه نگیرید که وابسته بشوید، بلکه بخرید و یا خودتان بسازید.» شاید بعد از همین مجوز بود که برخی تسلیحات سبک همچون سهراهی و... توسط شهید عراقی و یارانش ساخته شد و در ماجرای 15 خرداد به صورت ایذایی به کار رفت. اما اعدام انقلابی نیاز به فتوا داشت. «اگر قرار بود خون افرادی ریخته شود، باید مرجعی اذن میداد که در روز قیامت، برای این کار، حجتی نزد خدا داشته باشیم.» در یکی از دفعات در این خصوص از طریق یکی از نمایندگان ایشان در شورای روحانیت مؤتلفه کسب نظر کردند. نماینده امام در بیان خاطراتش میگوید، امام فرمودند: «نه، حالا این کارها زود است. اگر ما این کارها را شروع کنیم به ما میگویند که اینها منطق نداشتند و دست به ترور زدند.»

وقتی امام فریاد برآورد که «من اعلام خطر میکنم والله گناهکار است کسی که داد نزند، والله مرتکب کبیره است کسی که فریاد نزند»، حاج صادق امانی برآشفته میشود، گمان میبرد که وقت مورد اشاره امام رسیده است. استاد عسکراولادی در این خصوص میگوید: «رئیس آن بیدادگاه از شهید صادق امانی پرسید که به قیافه تو که زاهد و مرتاض است، نمیآید چنین کاری بکنی. چه شد که به چنین کاری دست زدی؟ وی در پاسخ گفت من مقلد هستم و مرجع تقلید من فرموده که مسلمان نیست هرکس که فریاد نزند و ایمان ندارد هرکس که از مرگ بترسد. ما برای همین منظور بهترین راه را فریاد از طریق لوله سلاح انتخاب کردیم تا صدای آن به گوش سنگین همه مسلمانان عالم برسد.»

این برداشت تا به مرحله بررسی افتاد، مصادف شد با تبعید امام خمینی به بورسای ترکیه و قطع هرگونه دسترسی به ایشان. اینک خاطرات حاج ابوالفضل توکلی بینا و شهید بهشتی را بار دیگر بخوانید. آنگونه که توکلی بینا نقل میکند «در شبی که امام را به تبعید بردند از 6 صبح تا 12 شب بحث کردیم تا سرانجام یک جمعبندی کلی کردیم که باید شاخه نظامی تشکیل شود. شاخهای که کاملا جدا از شاخه سیاسی باشد تا تشکیلات لطمه نخورد. در جلسه 18 ساعته در نظام آباد، تصمیمگیری در مورد سه نفری که به عنوان مفسد فیالارض شناخته شد با نظر اکثریت 12 نفر انجام شد و شهید صادق امانی در مفسدبودن آن سه نفر از همه تاکید بیشتری داشت. قرار شد که تایید حکم اعدام سران رژیم را از مراجع نیز بگیریم که فردا نگویند عدهای نشستند حکم قتل کسی را صادر کردند. برای این کار هم برنامهریزی خوبی شد و کلا دو شاخه جدا از هم فعالیت کردند و موفق شدند که حکم را درباره حسنعلی منصور اجرا کنند.»

دکتر اسدالله بادامچیان از موضوع دیگری نیز که در این تصمیم موثر بود، میگوید «شهید محمد صادق اسلامی، شهید امانی، بنده و چند نفر دیگر حضور داشتند. آن روز خیلی متاثر بودم، پدر یکی از دوستان فوت کرده بود که خیلی صمیمی بودیم و قصد داشتم به سوی ابنبابویه برای تشییع او بروم. شهید اسلامی که آمد، وقتی شهید امانی از او پرسید چه خبر، گفت خدمت آقای مطهری بودم، ایشان فرمودند لازم است چند نفر از این طاغوتیها به زمین بیفتند تا روحیه مردم بازسازی شود. حاج صادق امانی یک نفس بلندی کشیدند و گفتند الحمدلله که حکم را دادند. اما چون میدانستند ممکن است در این مسئله تردیدها و تشکیکهایی پدید آید و برای استحکام این جهاد مسلحانه از آیتالله میلانی مجوز گرفتند.»

استاد شهید آیتالله مطهری یکی از نمایندگان امام در شورای روحانیت که در چنین شرایطی که دسترسی به امام نبود، با اجازه ایشان نظر اعضای این شورا برای مؤتلفه اسلامی حکم نظر امام را داشت. استاد شهید آیتالله بهشتی در خصوص شورای فقاهتی مؤتلفه اسلامی میگوید: «با شروع نهضت اسلامی، ما به رهبری امام خمینی، نیروهای مومن و مسلمانی که در خط اصیل اسلام و معتقد به مرجعیت بودند، از دل هیئتهای مذهبی و دستجات سینهزنی و سوگواری و هیئتهایی که جلسات هفتگی مذهبی داشتند، به سوی مبارزه فعال جلب شدند. این هیئتها با هم رابطه برقرار کردند و یک شبکه فعالیت مبارزاتی اسلامی و نیرومند را علیه رژیم شاه بهوجود آوردند. اینها درصدد متشکلشدن بودند و شورایی مرکزی را به وجود آوردند که مرکب از 12 نفر و نام هیئتهای مؤتلفه بود. هیئتهای مؤتلفه عملا مانند یک سازمان نیرومند و حزب قوی اسلامی کار میکرد و شورای مرکزی، رهبری این سازمان نیرومند را برعهده داشت و دقیقا رهبری آن شورایی بود. از آنجا که این شورا معتقد به رهبری فقیه واجد شرایط بود و این ولایت و رهبری را در امام خمینی یافته بود، چهار تن را به ایشان پیشنهاد کرد تا مسئول بخش فقاهتی شورای مرکزی باشند. این افراد عبارت بودند از بنده، مرحوم مطهری، آقای انواری و آقای مولایی و به این ترتیب، یک نوع هم رزمی تشکیلاتی میان ما و این برادران به وجود آمد.»

اما مرحوم حاج تقی خاموشی به همراه عباس مدرسیفر به محضر آیتالله میلانی، مرجع تقلید انقلابی و حاضر در ایران شتافتند و از او مجوز شرعی لازم را کسب نمودند.

دیدار مرحوم خاموشی و عباس مدرسی در حدود اواخر آذر 43 بوده است. گویا بهجز این گروه، دو گروه دیگر نیز چنین استفتائی از آیتالله میلانی انجام داده بودند. یکی جلالالدین فارسی است که در کتاب زوایای تاریک خود بدان اشاره نموده و دیگری حاج علی حیدری است که در مصاحبه با روزنامه کیهان در چهلم شهید عراقی میگوید: «یادم است یک شب گروه من و یکی دیگر را مامور کرد تا نزد آیتالله میلانی در مشهد رفته و حکم ترور منصور، نخستوزیر را بگیریم تا برای بهدرک واصلکردن این طاغوتیها مجوزی داشته باشیم. چون مشغله آیتالله میلانی زیاد بود و دور و بر ایشان کسانی بودند که نمیبایست از متن حکم تاییدیه خبردار شوند. ما با تهیه زنبیلی به نام خرید از بقالی، نامهای را که ایشان میبایست تایید میکرد در زنبیل مخفی کرده و به ایشان رساندیم و با ایشان در ساعت 5 بعداز ظهر قرار گذاشتیم. در ساعت مقرر، مرحوم میلانی ضمن رساندن سلام به دیگر برادران هیئت مؤتلفه، نامه مزبور را صحه نهاد که بعد از چند روز منصور توسط برادران گروه ترور شد...» با توجه به آنکه عملیات در اول بهمن انجام شده است، به نظر میرسد این سفر برای کسب تایید مجدد پس از فتوای نخست ایشان است و گویا با موافقت شهید عراقی به نزد آیتالله میلانی رفته بود.

حجتالاسلام شیخ اصغر مروارید نیز در این خصوص میگوید «من یک شب در منزل شهید صادق امانی بودم. یادم هست مرحوم شفیق و توکلی بینا و شهید مهدی عراقی بودند. از آن شبهایی است که هرگز فراموش نمیکنم. زیارت عاشورایی خوانده شد که هنگامهای بود. همان شب درباره ازبینبردن منصور تصمیم گرفتند. گمانم قبل از آن بود که همراه مهدی عراقی و شفیق رفتیم که آقای میلانی را ببینیم که اجازه ترور منصور را بگیرند. بههرحال در آن شب عاشورایی که این تصمیم را گرفتند، بودم، ولی بعد باز مرا گرفتند و در جریان بقیه برنامه آنها نبودم.»

شاید در این میان پاسخ به یک شبهه ضروری باشد، برخی میپرسند اگر به واقع آیتالله میلانی حکم به اعدام نخست وزیر داده بود، چرا ساواک از کنار آن با سکوت گذشته است؟ بادامچیان که خود به منزل آیتالله میلانی رفت و آمد داشته است، چنین نقل میکند «شاه سه افسر حقوقی خود را که عضو بیدادگاه نظامی وی بودند سراغ آیتالله میلانی فرستاد. از ایشان پرسیدند که آیا او این فتوی را داده است. ایشان فرمودند بله از نظر شرعی، شاه مهدورالدم است. آنها گفتند اگر شما این را بگویید ما باید شما را دستگیر و محکوم کنیم.

ایشان فرمودند من مفتی هستم. هرکس از من فتوا بخواهد باید فتوا را برای او بگویم. شما هم بپرسید میگویم فتوای من این است. دستگیر هم بکنید مسئلهای نیست چون مردم متوجه میشوند که علت دستگیری من صدور فتوای مهدورالدم بودن شاه است، میروند و این حکم خدا را اجرا میکنند.

پس از گزارش افسران، شاه گفته بود با وی کاری نداشته باشید؛ زیرا هنوز که اعلام عمومی نشده میخواهند مرا بکشند و دستگیری موجب میشود همه بدانند. لذا آیت الله میلانی را نگرفتند.»

با این وصف تصمیم به اجرای حکم الهی درباره حسنعلی منصور که افساد فی الارض وی و حکم اعدام او توسط نمایندگان امام و یک مرجع تقلید تایید شده بود، از نظر شاخه مسلحانه نهایی گردید. حاج ابوالفضل توکلی بینا درباره چگونه عملیاتیشدن حکم میگوید: «بنده و شهید مهدی عراقی و شهید صادق امانی هیئت سه نفرهای بودیم که پس از همه مراحلی که برای عضوگیری انجام میشد، برای تأیید نهایی به آن ارائه میگشت.

در یکی از این جلسات که چند روزی بیشتر به اجرای حکم اعدام حسنعلی منصور نمانده بود، بحثی بین عراقی و صادق امانی درباره اجرای حکم توسط بخارایی مطرح گردید، شهید صادق امانی به مهدی عراقی میگفت که باید بمانی من رابط مستقیم با اجرای حکم میشوم و شما برای تصمیم و ساماندادن تشکیلات باید بمانی.

مرحوم شهید عراقی اظهار میکرد شما باید بمانی و جوانها را تربیت کنی. این صحبتها بین این دو نفر رد و بدل شد نهایتا شهید صادق امانی موفق شد که رابط مستقیم با حکم اعدام انقلابی حسنعلی منصور قرار بگیرد و نهایتا امانی پیروز شد.»

درباره روز اجرای عملیات، در طول سالهای گذشته ابعاد گوناگونی گفته شده است؛ اما شاید مناسب باشد نگاهی نیز به روزهای پس از عملیات بیندازیم.

توکلی بینا در خصوص چگونگی دستگیریها میگوید: «گاهی حوادث قابل پیشبینی نیست، مثلا علیرغم این که محمد بخارایی در بازجوییها خیلی مقاومت کرد، در لحظاتی که از لورفتن تشکیلات حامی او ناامید شده بودند و قصد داشتند وسایلش را تحویل بگیرد و او را به بازداشتگاه ببرند، متوجه کارت تحصیلی او شدند که محمد برای پوشش در جیب خود گذاشته بود و از آنجا دنبال کردند و به آدرس خانه او رسیدند و به همین روال بقیه بچهها را دستگیر کردند. با لطمهای که پس از این ماجرا به شورای مرکزی خورد به جز یکی که فرار کرد، اغلب دستگیر شدند.»

پس از یافتن آدرس خانه شهید بخارایی به شهید نیکنژاد و هرندی نیز دست مییابند و تعدادی در این زمینه دستگیر شدند رژیم متوجه تشکیلاتی قوی در برابر خود میشود و بهدنبال مسئولین گروه میگردد. شاه دستور دستگیری شهید امانی و شهید اندرزگو را صادر میکند بالاخره برای جلوگیری از دستگیری وسیع یاران امام محل اختفای شهید امانی معرفی میشود و رژیم به یکی از دو نفر مورد نظر میرسد.

حاج مصطفی حائریزاده در این خصوص میگوید «یکی از خاطراتمان این بود که موقعی که منصور را ترور کردند، شب آن حاج صادق امانی فرار کرد و به منزل لاجوردی که برادر خانمش بود. پس فردا شبش آقای لاجوردی میگوید من خودم پرونده دارم و اینها میآیند سراغ اقوام و تو را پیدا میکنند. آقای عسکراولادی میگویند ما مضطر شده بودیم که این را کجا ببریم. آقا مهدی عراقی گفته بود او را میبرم خانه حائری. پرسیده بود حائری کیست؟ آقا مهدی گفته بود شما حائری را نشناختهاید، 4 تا بچه کوچک دارد و من او را میشناسم. آخر شب بود که حاج صادق را آوردند منزل ما. 8 شب منزل ما بود. هنوز کسی را نگرفته بودند. ما هم شبها برای اینکه رد گم کنیم، افطار که میکردیم، میرفتیم کانون و دوازده یک شب برمیگشتیم خانه و در این فرصت نبودن ما حاج صادق بنده خدا هم کتاب میخواند. مدتی که حاج آقا صادق امانی منزل ما بود،من از ایشان استفادهها کردم. بعد از مدتی یک شب بعد از افطار، ساعت 10 شب آمدند و او را از منزل ما بردند، آن روز حمام رفته و اصلاح کرده و لباسهای تمیزی پوشیده بود. در کنار بوذرجمهری نو با حاج احمد شهاب قرار گذاشته بودند که او را به جایی ببرند. حاج احمد شهاب او را میبرد خانه رضوی، همان شب، یعنی دو سه ساعت بعد از اینکه از منزل ما خارج شد، حاج صادق امانی را گرفتند.»

در این میان برای برخی صریح گویی اعضای مؤتلفه در بازجوییها موجب تعجب است. یکی از کسانی که از طریق وی بخشی از اسلحه شاخه مسلحانه تامین شده است و همچنان ترجیح میدهد گمنام باشد، با اشاره به شجاعت و روحیه یاران مؤتلفه اسلامی نقل میکند وقتی در بازجوییها وی را با حاج هاشم امانی رو در رو کردند، حاج هاشم به وی میگوید من همه چیز را گفتهام، هرچه را صلاح میدانی بگو. ما این حکومت را غیر شرعی میدانیم و برای سرنگونی آن هر کاری که در چارچوب شرع در توانمان بود انجام میدهیم. وی میافزاید: «خیلی راحت صحبت میکرد و هیچ ترس و فشاری را احساس نمیکرد. آنها در خصوص برخی مسائل که به اصل مبارزه با رژیم و علل آن، اثبات حرکت آن در مسیر فقاهتی و... بود خیلی راحت و خیلی صریح صحبت میکردند، زیرا تبلیغات رژیم در موارد مشابه بر آن بود که اثبات کند مخالفان شاه کمونیستها هستند، برای این کار یک توافقی کرده بودند که چقدر را در بازجوییها بگویند؛ اما درخصوص حفظ افرادی که ضرورتی نبود، هیچ اقراری نکردند.»

وی در خصوص دیدار با متهمین پرونده نیز میگوید: «ما بند دیگر بودیم اما متهمان اصلی مثل شهید حاج صادق امانی، آقای عسکراولادی و... که مشهور به گروه 13 نفره بودند را که برای دادرسی میبردند، خیلی فاصلهمان زیاد نبود و رفت و آمد آنها را میدیدیم، اما نمیگذاشتند که با آنها صحبت کنیم. یادم هست شهید محمد بخارایی خیلی خوشحال و خندان بود و روحیههایشان خیلی عالی بود. اما فقط ما از دور آنها را میدیدیم و نمیگذاشتند صحبت کنیم. مثلا یکبار مدرسی را به بند طبقه بالای ما میبردند، در میانه پلهها که داشت میرفت، یک کلمه از خانوادهام پیام رساند که حال مادربزرگم خوب است، مامور خیلی تعرض کرد که چه میگویید و... و نگذاشت صحبت کنیم.»

اما اسدالله بادامچیان در این خصوص تذکری ضروری میدهد «در بسیاری موارد بازجوییهای مؤتلفه در ساواک، رد گمکردن ساواک است و استناد به آنها صحیح نیست. مثلا شفیق در بازجویی میگوید یادش نمیآید فلانی بوده یا نبوده.»

بهعنوان نمونه عبدخدایی میگوید: «زمانی که مهدی عراقی و دوستانش منصور را زدند، خود مهدی عراقی به من گفت: «اسلحه مال مرحوم نواب نبود، من مخصوصا گفتم مال نواب صفوی است تا سرنخ را گم کنند» به همین جهت اگر روزنامههای آن زمان را بخوانید، میبینید نوشته که نواب از گورستان مسگرآباد دستور قتل حسنعلی منصور را صادر کرد. حسنعلی منصور با اسلحه نواب صفوی کشته شد.»

احمد احمد درباره روزهای پس از دستگیری میگوید «پس از اطلاع از سرنوشت برخی از افراد مؤتلفه، دغدغه اصلی خانوادهها و اعضای هیئت که آزاد بودند، رهایی و خلاصی افراد دربند یا دستکم فراهمکردن شرایط بهتر در زندان برای آنها بود ... از این رو پس از مشورتهای طولانی و صریح به زنها و همسران پیشنهاد شد تا پرچم مبارزه را در دست گیرند، آنها هم داوطلبانه پا به عرصه مبارزه گذاشتند، گرچه این زنان مؤمن در گذشته با همدلی و پشتیبانی از مردان و همسران خود نقش ارزنده و مؤثری در مبارزه داشتند؛ ولی این بار خود پیش قراول شدند تا حماسهای دیگر در تاریخ این کشور رقم زنند.

از طرف هیئت مؤتلفه، من و حاج محمود شفیق، برادر حاج مهدی، برای تدارکات و پشتیبانی اجتماع و حرکتهای زنان انتخاب شدیم، البته این انتخاب به دلیل جو خفقان آن روز به صورت رسمی اعلان نشد ... این صحنهها زیبا و حماسه ساز بود، من و آقای محمود شفیق در تمام این ساعات کنار این اجتماع شورانگیز حاضر و مراقب اوضاع بودیم. با تصمیم سایر دوستان در هیئت مؤتلفه قرار شد حضور زنان در صحنه تا حصول به نتیجه حفظ شود، از این رو در برنامهای دیگر ملاقات آنها با علما و مراجع عظام در شهر مقدس قم طرحریزی شد... در شهر قم متوجه شدیم که سایر دوستان هیئت دورادور مراقب اوضاع هستند، هر جا که وارد میشدیم ردپایی از اقدامات و هماهنگیهای آنان را میدیدیم، به نحوی که هیچ احساس غریبی و ناآشنایی نداشتیم.

گاهی کسی به آرامی از کنار ما رد میشد و سلام و علیکی میکرد، میفهمیدیم که او از یاران مؤتلفه است که به این مأموریت آمده، برای ما روشن شد که حلشدن برخی مسائل و مشکلات و امکان ملاقات با عدهای از آیات عظام و مراجع اعلام، به خاطر ارتباطات و هماهنگیهای آنهاست. اولین بیتی که خانمها به آن وارد شدند، بیت آیتالله شریعتمداری بود، ابتدا ادارهکنندگان بیت وی گفتند: «آقا وقت ندارند.» گفتیم: «آقا وقت ندارد چه صیغهای است؟ ما از تهران آمدهایم تا ایشان را ببینیم، جوانهای ما را تیرباران و شهید کردهاند، شما میگویید آقا وقت ندارد؟ شما در خانه نشستهاید، چه میفهمید که بر سر ما و جوانان مسلمان چه آمده؟»

پس از کلی صحبت آنها دوباره به اندرونی رفتند و بعد از دقایقی باز گشته و گفتند: «آقا اجازه فرمودند .... شما بروید داخل اتاقها، الان ایشان میآید.»

ما به سمت اتاقها هدایت شدیم، صحنه جالبی بود، حاضرین همه خانمها و بچهها بودند، مگر من و آقای شفیق که هریک بچهای به بغل گرفته و دست یکی دو تا را هم در دست داشتیم، تقریبا در این رفت و آمدها و اجتماعات دیگر بچهها با ما آشنا شده و عمو و دایی خطاب مان میکردند.

پس از گذشت دقایقی آیتالله شریعتمداری آمد، پس از سلام و علیک و ادای احترام خود خانمها شروع به صحبت و تشریح و توضیح وقایع کردند، در پایان ارائه گزارش، آقای شریعتمداری گفت: «خب، باشد با سناتور .... تماس میگیرم و از او میخواهم که با دربار تماس بگیرد تا رسیدگی بیشتری به وضع فرزندان و شوهرانتان در زندان بکنند و از شکنجه و آزار خودداری کنند.»

تقریبا این ملاقات بدون نتیجهای عملی به پایان رسید، از بیت او خارج شدیم، وقت ظهر شده بود، دوستان رابط به ما اطلاع دادند که به بیت آیتالله گلپایگانی بروید، گفتیم: «الان وقت خوبی نیست، باید به بچهها آب و غذا بدهیم.» گفتند: «فکر ناهار نباشید.» ... سخنان تکاندهنده خانم امانی همه را منقلب کرد؛ به طوری که اشک از چشمها جاری شد، حضرت آیتالله گلپایگانی که تا آن لحظه صحبتی نکرده بود، از سخنان حماسی خانم امانی دستمال به روی چشمها گرفت و گریست، بعد بیهیچ صحبتی بلند شد و از اتاق خارج شد.

هنوز هیچ نتیجهای نگرفته بودیم، لحظاتی صبر کردیم، خبری نشد، قصد کردیم که از آنجا بیرون برویم که آقا باز وارد اتاق شد و گفت (نقل به مضمون.... :) «من میبینم چه مصیبتی برای شما پیش آمده، به جدم قسم که هرکاری از دستم برآید برایتان انجام میدهم.»

بعد از ما خواست که ناهار آنجا بمانیم، ما ابتدا تعارف کرده و نپذیرفتیم، آقا اجاره نفرمود که بدون خوردن ناهار خارج شویم و گفت که این زنها و بچهها خستهاند و تألمات روحی دارند، همین جا بمانید و بعد از ناهار و رفع خستگی به آنچه صلاح میدانید عمل کنید ... ساعت نزدیک به 3 بعدازظهر بود که از بیت معظم آیتالله گلپایگانی خارج شدیم و به حضور علمای دیگر رفتیم و پس از یک اقدام کامل تبلیغی به تهران باز گشتیم ...»

اما سرانجام، چهار نفر از مجاهدان مؤتلفه اسلامی، به آرزوی دیرین خود دست یافته و شربت شهادت نوشیدند. شهیدان محمد صادق امانی، محمد بخارایی، رضا صفار هرندی و مرتضی نیکنژاد اما در آخرین دیدار، شاد از توفیق خود، نگران بازماندگان خود بودند.

شهید عراقی از آخرین وداع اینگونه میگوید: «ما مسئله را مطرح کردیم به اینکه در این مسافرتی که بنایش را با هم گذاشتیم و امید داشتیم تا آخرین منزلگاه در این سفر با هم باشیم؛ ولی چون هرکاری قابلیت و لیاقتی میخواهد، من و برادرم هاشم لیاقت این را نداشتیم که در این سفر با شما همراه باشیم. در حال شما هستید که گوی سبقت را از ما ربودید. این است که من به نوبه خودم متأثرم و متأسفم که چرا این لیاقت در من نبوده که در این حالت حداقل بهدنبال شما باشم و دنبالهرو شما باشم. بعد از من مرحوم حاج صادق [امانی] صحبت کرد، او هم خطاب کرد به این که از آرزوهای من بود که این شب را ببینم و نمیدانم که چه طوری شکر این نعمت را بجا بیاورم که چنین چیزی نصیبم شده و من وصیت میکنم به شما که به خانواده من بگویید که برای من ختم نگیرند.

بعد، محمد [بخارایی] صحبت کرد و گفت من همانطور که در دادگاه گفتم، امروز هم به شما برادرها وصیت میکنم که به جوانان این مرز و بوم بگویید که اولین تیر را من رها کردم، ولی آخرین تیر نبود، تا بیرونکردن دشمن و استعمار از این مرز و بوم بر زمین ننشینند. و به همه برادران و دوستان و اقوام من بگویید که برای ما جشن بگیرند و پایکوبی کنند. در این موقع بود که مأمورین نتوانستند طاقت بیاورند و گریهشان افتاده بود، هق هق مأمورین راه افتاد. سرهنگ محرری که دم در ایستاده بود چشمش آلوده به اشک شده بود و من را صدا کرد، گفت وضع مأمورین من دارد بههم میخورد و بعدش میترسم که وضع زندان هم بههم بخورد، بگو صحبت نکنند.

گفتم من که نمیتوانم این کار را بکنم، چهار تا از برادرانمان را میخواهید بکشید، بعد بگویم که صحبت نکنید. اصلا این درست است؟ شما برو توی دفتر بنشین هیچ اتفاقی هم نمیافتد، بگذار هرچه میخواهند بگویند، حرفهایشان را بزنند. دیگر هرکدام از بچهها تقریبا در رابطه با همین مسائل صحبت کردند، بعدش هم مرتضی [نیک نژاد] و بعد هم رضا [صفار هرندی].

تا اینکه ساعت نزدیک یک بعد از نیمه شب بود، بچهها را تا دم در مشایعت کردیم، دوتا جیپ که توی آن مأمور بودند و چهارتا کامیون پلیس، اینها را سوار کردند و از زندان موقت بردند عشرتآباد به لشکر دو زرهی، تا اذان صبح که اینها را شهید کردند، مأمورین آنجا بودند. قبل از اینکه به درجه شهادت برسند، وضو گرفتند دو رکعت نماز خواندند، تکبیر الله اکبر، آیاتی از قرآن تلاوت میکردند و با روحی سرشار از شادی خلاصهاش لبیک گفتند به ندای حق و مأمورین که آمدند، خود مأمورین طاقت نداشتند، وقتی برگشتند توی بندی که ما بودیم، اکثرشان از بس که گریه کرده بودند، چشمشان سرخ شده بود، از شهامت بچهها، از روحیه بچهها، از قویبودن بچهها در این موقع اظهار تعجب میکردند.»

https://shoma-weekly.ir/Tf9kq6