احمد کاظمی از لیلی اش می گوید، لیلی شجاعی که خستگی نداشت و با چشمان همیشه قرمز اش همیشه بیدار بود؛ او از ماجرایی خیبری می گوید که گره اش به طلائیه خورد و باز نشد که نشد که نشد. از دوستی که همیشه به دنبال بی نشانی بود ولی همیشه حرف های ناراست و ناجوانمردانه پشت سرش بود و او همچنان مردانه و آرام هیچ نمی گفت.
به مجنون گفتم زنده بمان، کتاب حمید باکری؛ روایت فتح ناشرش است. کتاب روایت هایی است کوتاه و بلند از کسانی که شهید حمید باکری را از نزدیک درک کرده اند، یکی به عنوان همسر، یکی به عنوان همکار، یکی به عنوان همرزم و یکی به عنوان...
شروع روایت ها از قول فاطمه امیرانی، همسر آقا حمید، است و یا ماجرای آشنایی و دوستی اش با احمد کاظمی ادامه پیدا می کند. شیشهگری، کاظم میرولد، مصطفی اکبری، صمد قدرتی و محمد جعفر اسدی از دیگر راویان این مجموعه هستند.
قسمت انتهایی کتاب هم آلبومی است از خاطرات ناگفته و نانوشتهی حمید باکری؛ مجموعه ای از تصاویر روزهایی از زندگی اش که حالا در انتهای کتاب مجنون هایش روی کاغذ نشسته اند و هزار حرف نگفته دارند.
اسم این کتاب و مجموعه اش مجموعه چشم است. شاید برای این که...
چشم تو خورشید را برنمی تابد، پس بیهوده چشم در خورشید مدوز. سهم تو از خورشید آن است که در آینه می بینی . اما روزگار آینه ها نیز سپری گشته است. آینه های شکست گرفته و هزار تکه هریک به قد خویش، قدری نور می تابند و هر یک به قدر خویش ، پاره ای از خورشید را حکایت می کنند.
روزگاری بوده است که آینه های پی در پی روزهای سرد زمین را در تابش خورشیدهای مکرر غرقه می کردند، اما چیزی نمی گذرد که آینه ها یک یک شکست می گیرند و یاد خورشید در خورده های آینه بر زمین می ماند، چیزی نمی گذرد که در نبود آینه ها خورشید فراموش می شود و روی در خفا می کند، چیزی نمی گذرد که داستان آینه و خورشید چندان افسانه می نماید که در آمدن ناقه از سنگ و فرود آمدن روح در کالبد مرده، چیزی نمی گذرد که لاجرم تنها راه ما به خورشید از این پاره های آینه راست می شود.
به مجنون گفتم زنده بمان؛ مهدی باکری. روایت هایی است درباره مهدی باکری؛ از چشم کسانی که او را دیدهاند.