
در همان زمان آقای هاشمی من را خواست و تعبیر ایشان این بود که «الان برو استاندار خراسان بشو، احمدزاده آنجا را آتش زده است.» ، به ایشان گفتم «من کار اجرایی نکردم و خیلی هم از این نوع مشاغل خوشم نمیآید و ترجیح میدهم به کارهای علمی خودم بپردازم.» ایشان هم گفت: «ما هم کار اجرایی دوست نداشتیم، اما به خاطر انقلاب مجبور شدیم بپذیریم.» در نهایت بنده را راضی کردند و من هم بدون اینکه با خانوادهام خداحافظی کنم در ۶ آذر ۵۸ به سمت مشهد حرکت کردم. بلیت هواپیما نبود، چون اوائل انقلاب حتی برای وزارت کشور هم یک بلیت خارج از نوبت به کسی نمیدادند. در نهایت قرار شد با قطار به مشهد برویم و تا عید نوروز سال بعد خانوادهام را ندیدم.
حادثه طبس روز پنجم اردیبهشت ۵۹ یعنی تقریباً ۹ ماه بعد از انتصابم اتفاق افتاد. عصر یک روز پنجشنبه به ما خبر دادند که آمریکا به طبس حمله کرده است. اصلاً تصور این موضوع را نمیکردیم.
از طریق همین اخبار مردمی شایعه شد که آمریکا به طبس حمله کرده است. حالا جالب است من صبح جمعه به معاون وزیر کشور زنگ زدم و گفتم «آمریکا به طبس حمله کرده است!» ایشان برگشت به من و گفت: «دکتر خواب دیدی؟!» هر چه من به ایشان گفتم که چنین خبری است، باور نکرد و آخر سر هم تلفن را قطع کرد! در آن زمان، شایعات بسیار زیادی در بین مردم بود. اعم از اینکه آمریکاییها در حال حمله به شهر مشهد هستند، فلان نقطه را گرفتند و... حتی برخی میگفتند چند تا از هواپیماها و هلیکوپترهای آمریکایی در فلان نقطه افتاده و آتش گرفته است، در حالی که هیچ کدام از این خبرها درست نبود. تنها کاری که ما در آن زمان میتوانستیم بکنیم این بود که شهرها را حفظ کنیم. چون تصور بر این بود که ممکن است نیروهای آمریکایی بخواهند وارد شهرها شوند. ما دور شهر مشهد و شهرهای دیگر را با کمک نیروهای بسیجی و سپاهی یک خط مقاومت تشکیل دادیم. این در شرایطی بود که در آن زمان هنوز بسیج به صورت یک تشکل منسجم شکل نگرفته بود. نیروهای سپاه سازمان یافته نبودند و بین ارتش و سپاه اختلاف نظر بود. ضمن اینکه هیچ نوع اسلحهای نداشتیم. تفنگهای «ام یک» قدیمی که در انبارها بود با مشکلات فراوان از ارتش گرفتیم و در دور شهر به نیروهای محافظ دادیم که متأسفانه یکی از این اسلحهها در دست یک نوجوان ناآشنا با اسلحه موجب شهادت یک کودک شد و خود این مسئله هم مشکلات فراوانی ایجاد کرد. بعد از آن قرار شد ما برای بازدید از منطقه طبس به آنجا برویم. ولی فرمانده وقت سپاه آقای صفایی و سرهنگ قبادی فرمانده ارتش گفتند استاندار چون بالاترین مقام اجرایی است، بهتر است در مرکز استان بماند تا اگر اتفاق دیگری افتاد بتواند فضا را مدیریت کند. البته خودم معتقدم این تصمیم اشتباه بود و اگر خودم به محل حادثه رفته بودم شاید برخی از حوادث رخ نمیداد. بنی صدر مستقیماً به نیروی هوایی دستور بمباران را داد و محمد منتظرالقائم فرمانده سپاه یزد هم در آن ماجرا به شهادت رسید. خیلی امکانات جاسوسی در هواپیما بود که همه در جریان این بمباران از بین رفت. الان پهپاد آمریکایی چقدر مورد استفاده نیروهای نظامی ما قرار گرفته است؟ به همین میزان و حتی بیشتر ما در آن زمان میتوانستیم از هواپیماهای آمریکایی استفاده کنیم که متأسفانه با بمباران آن منطقه هم این مدارک از بین رفت. اشتباه بزرگ دیگر که انجام گرفت این بود که ۸ نفر از آمریکاییهایی که در عملیات سوخته بودند به آمریکاییها تحویل دادند. میتوانستند این اجساد را اول به عنوان سند جنایت آمریکا حفظ کنند و در خصوص آن در عرصه جهانی تبلیغ کنند و در عین حال در مقابل آمریکاییها امتیازاتی بگیرند. حداقلش این بود که از آمریکاییها تعهد بگیرند که در امور داخلی ایران دخالت نکنند یا اینکه داراییهای بلوکه شده ایران را باز گردانند.