شهید امانی یک روحیهای هم داشت که هر جوانی را دستش را میگرفتیم و یک مرتبه در آن جلسه میآوردیم، کافی بود ایشان فقط یک برخورد با این جوان داشته باشد، سلام علیکم و دست میداد. آن جوان شیفته ایشان میشد و دیگر هیئت را ترک نمیکرد. این خصوصیتش بود.
محمد توحیدی- حدود 18 سال داشتم که در بازار شاگرد یک عطاری بودم. مرحوم حاجاحمدآقا قدیریان هم شاگرد عطاری دیگری بود. یک وقتهایی در دکان حاجاحمد میرفتم و چیزهایی را رد و بدل میکردیم، متاعی میبردیم یا میگرفتیم. من آدمی بودم که سرم به کار خودم بود و کاری به کسی نداشتم. یک وقت حاجاحمد به من گفت: «محمدآقا! شما میخواهی بیایی مسجد شیخ علی؟» مسجد شیخ علی بین بازار آهنگرها و نوروزخان است که آن هم به همت حاجصادق ساخته شد. یک مسجد کوچک گنبدی بود. گفت: «میخواهی شبها بیایی آنجا، درس و قرآن و...؟» گفتم: «بد نیست». ما را برد آنجا. شبها چند نفر میآمدند. همان رفقایی که از مؤتلفه و غیرمؤتلفه بودند. آنجا میرفتیم و درس عربی میخواندیم. حاجآقا هادی، اخوی حاجصادق، استاد عربی ما بود. بعد گفتند شبهای شنبه جلسات هم داریم. شبهای شنبه حاجصادق هم میآمد. شبهای شنبه جلسهای بود که بزرگترها، 30، 35 سالهها بودند، شبهای چهارشنبه هم جلسهای بود که نوباوگان بودند، میگفتیم جلسه بچهها. بچهها مثل من بودند همه متولد 1319، 1320 همین حدودها. در این جلسات هم خود حاجصادق امانی «رحمهاللهعلیه» تفسیر میگفت، تفسیر سطح بالا میگفت.
بعد از تفسیر ایشان، رفقا مدیحه یا دعا میخواندند. حاجاحمد قدیریان میخواند، حاجحسین مهدیان میخواند، رفقای دیگر هم بودند میخواندند. شبهای چهارشنبه هم ما بودیم میخواندیم، یک حاجخلیل اکبری بود ـخدا رحمتش کندـ میخواند، حاجحسین جواهریان بود که میخواند. البته اینها حالا دیگر یا نمیخوانند یا کم میخوانند. ما با ایشان از آنجا آشنا شدیم. یک روحیهای هم داشت که هر جوانی را دستش را میگرفتیم و یک مرتبه در آن جلسه میآوردیم، کافی بود ایشان فقط یک برخورد با این جوان داشته باشد، سلام علیکم و دست میداد. آن جوان شیفته ایشان میشد و دیگر هیئت را ترک نمیکرد. این خصوصیتش بود.
من خواننده نبودم، دیدم ایشان شعر میگوید و میدهد به دست رفقایی که میخوانند. یک وقت دید طالبم. یکخرده تمرین کردم و در جلسه، زمزمه که کردم ایشان میشنفت. یک روز به من گفت: «آقای توحیدی! ببین این شعر را میتوانی بخوانی؟» و شعری را داد دست من. شعر مصیبت حضرت علیاصغر(ع) بود. تا خواندم، گفت: «مال خودت» و از آن وقت به بعد از او شعر میگرفتم و بعد دفترچهاش را گرفتم و با هم بودیم. هنوز مؤتلفه تشکیل نشده بود.
اولاً فردی بود به تمام معنا فروتن و متواضع، یعنی وقتی میرفتیم قاسمآباد، نمیگفت من رئیس هیئت هستم، تفسیر میگویم و این چنین و آنچنان. ظهر که میشد و ناهار را که میخوردند، همه میرفتند این طرف و آن طرف. ایشان مینشست ظرفها را میشست. میگفتند: «حاجآقا! شما چرا؟ ظرف نشویید». میگفت: «شما فکر میکنی چی؟ هر ظرفی که شسته میشود، آن بالاها یک حسابهایی دارد. خدا میبیند. حسناتی دارد». از نظر تواضع بهقدر متواضع بود که سرش بالا نمیآمد که وقتی قضیه قتل حسنعلی منصور پیش آمد، خیلیها مانده بودند که حاجصادق در این کار دست داشت؟ این از آب شبمانده پرهیز میکرد. مقدسهای بازار میگفتند از آب شبمانده پرهیز میکرد، چطور در قتل دست داشته؟
. این فرد از نظر پاکی و درستی و تقوا بهقدری مرتبه بالایی داشت که وقتی میخواست شعر بگوید، مصیبت بگوید، کتاب منتهیالآمال(2) یا مقاتل را جلویش باز میکرد. اشعارش را ببینید، یک شعر متفرقه در آنها پیدا نمیکنید. من حدود 50 سالی هست که اشعار ایشان را در مجالس مختلف میخوانم. خواننده رسمی نیستم، ولی بعضی وقتها در مجالس میخوانم، کهنه نمیشود. تازگی دارد. مقتل را باز میکرد، نگاه میکرد ببیند مقتل چه نوشته، عین آن را میآورد در قالب شعر، چه اشعاری که مربوط به بچهها بود، حضرت قاسم(ع)، حضرت علیاصغر(ع)، هر یک از شعاری که میخواست بگوید از روی مقتل بود. عین مقتل میگفت. این یک دسته اشعاری بود که ایشان مصیبت میگفت. یک دسته اشعاری بود به عنوان حال خودش.
هیئت مؤتلفه هم که تشکیل شد، خیلی انسجام داشت. منسجم و چهار تا چهار تا با هم بودند. ما با حاجاسدالله لاجوردی در بازار همکار بودیم. حاجاسدالله و داداشش حاجمرتضی به همان مسجد شیخ علی میآمدند، آسید علی آقای شاهچراغی هم پیشنماز مسجد مولوی بود و میآمد آنجا درس میداد. شبهای رمضان و شبهای احیا دور هم بودیم و احیا میگرفتیم. شبهای جمعه هم تا قبل از مؤتلفه، در همان مسجد دعای کمیل میخواندیم، شبهای شهادتها دور هم مینشستیم و روضه میخواندیم و حالات عجیبی داشتیم. ایشان شاگردانی را تربیت کرده بود درجه یک.
من خواننده نبودم، دیدم ایشان شعر میگوید و میدهد به دست رفقایی که میخوانند. یک وقت دید طالبم. یکخرده تمرین کردم و در جلسه، زمزمه که کردم ایشان میشنفت. یک روز به من گفت: «آقای توحیدی! ببین این شعر را میتوانی بخوانی؟» و شعری را داد دست من. شعر مصیبت حضرت علیاصغر(ع) بود. تا خواندم، گفت: «مال خودت» و از آن وقت به بعد از او شعر میگرفتم و بعد دفترچهاش را گرفتم و با هم بودیم. هنوز مؤتلفه تشکیل نشده بود.
اولاً فردی بود به تمام معنا فروتن و متواضع، یعنی وقتی میرفتیم قاسمآباد، نمیگفت من رئیس هیئت هستم، تفسیر میگویم و این چنین و آنچنان. ظهر که میشد و ناهار را که میخوردند، همه میرفتند این طرف و آن طرف. ایشان مینشست ظرفها را میشست. میگفتند: «حاجآقا! شما چرا؟ ظرف نشویید». میگفت: «شما فکر میکنی چی؟ هر ظرفی که شسته میشود، آن بالاها یک حسابهایی دارد. خدا میبیند. حسناتی دارد». از نظر تواضع بهقدر متواضع بود که سرش بالا نمیآمد که وقتی قضیه قتل حسنعلی منصور پیش آمد، خیلیها مانده بودند که حاجصادق در این کار دست داشت؟ این از آب شبمانده پرهیز میکرد. مقدسهای بازار میگفتند از آب شبمانده پرهیز میکرد، چطور در قتل دست داشته؟
. این فرد از نظر پاکی و درستی و تقوا بهقدری مرتبه بالایی داشت که وقتی میخواست شعر بگوید، مصیبت بگوید، کتاب منتهیالآمال(2) یا مقاتل را جلویش باز میکرد. اشعارش را ببینید، یک شعر متفرقه در آنها پیدا نمیکنید. من حدود 50 سالی هست که اشعار ایشان را در مجالس مختلف میخوانم. خواننده رسمی نیستم، ولی بعضی وقتها در مجالس میخوانم، کهنه نمیشود. تازگی دارد. مقتل را باز میکرد، نگاه میکرد ببیند مقتل چه نوشته، عین آن را میآورد در قالب شعر، چه اشعاری که مربوط به بچهها بود، حضرت قاسم(ع)، حضرت علیاصغر(ع)، هر یک از شعاری که میخواست بگوید از روی مقتل بود. عین مقتل میگفت. این یک دسته اشعاری بود که ایشان مصیبت میگفت. یک دسته اشعاری بود به عنوان حال خودش.
هیئت مؤتلفه هم که تشکیل شد، خیلی انسجام داشت. منسجم و چهار تا چهار تا با هم بودند. ما با حاجاسدالله لاجوردی در بازار همکار بودیم. حاجاسدالله و داداشش حاجمرتضی به همان مسجد شیخ علی میآمدند، آسید علی آقای شاهچراغی هم پیشنماز مسجد مولوی بود و میآمد آنجا درس میداد. شبهای رمضان و شبهای احیا دور هم بودیم و احیا میگرفتیم. شبهای جمعه هم تا قبل از مؤتلفه، در همان مسجد دعای کمیل میخواندیم، شبهای شهادتها دور هم مینشستیم و روضه میخواندیم و حالات عجیبی داشتیم. ایشان شاگردانی را تربیت کرده بود درجه یک.