نگاه

مادرم نجاتمان می دهد

ایشان به طرف رئیس پاسگاه رفت و گفت، «وضع خانم من خوب نیست. حالش به هم خورده است و باردار هم هست.» رئیس پاسگاه گفت،«این که غصه ندارد، ببرش توی قهوه خانه، آب و چای بده تا ما این مسافرها را بگردیم. آن وقت شما بیایید و سوار شوید.» به همین سادگی آمدیم در قهوه خانه ای که نزدیک پاسگاه بود نشستیم و آب و چای خوردیم. در همین جا بود که دیدم حال شهید اندرزگو دگرگون شده و زیر لب می گوید،‌«من که بهت گفتم مادرم زهرا یک کاری می کند و بالاخره ما را نجات داد.»
همسر شهید اندرزگو- در سفر از افغانستان به مشهد، چند سلاح کمری و چند خشاب داشت. می دانست که در پاسگاه های بین راه مسافران را می گردند، به خاطر حمل تریاک و مواد مخدر دیگر. اسلحه ها را در بقچه ای پیچیدیم و من آن را به کمرم بستم. در یکی از پاسگاه ها گفتند، «مسافرها پیاده شوند. می خواهیم همه را بگردیم.» و شروع کردن به گشتن. شهید اندرزگو هم آمد پایین. من هم پیاده شدم و به ایشان گفتم، «آقا ! اگر بفهمند پدر ما را در می آورند.» ایشان گفت، «همین الان بی سیم می زنند با هلیکوپتر می آیند و ما را می برند!» و بعد گفت، «من الان به حضرت زهرا (س) می گویم خودشان مراقبت کنند. حالا ببین مادرم زهرا چه می کند.»

ایشان به طرف رئیس پاسگاه رفت و گفت، «وضع خانم من خوب نیست. حالش به هم خورده است و باردار هم هست.» رئیس پاسگاه گفت،«این که غصه ندارد، ببرش توی قهوه خانه، آب و چای بده تا ما این مسافرها را بگردیم. آن وقت شما بیایید و سوار شوید.»

به همین سادگی آمدیم در قهوه خانه ای که نزدیک پاسگاه بود نشستیم و آب و چای خوردیم. در همین جا بود که دیدم حال شهید اندرزگو دگرگون شده و زیر لب می گوید،«من که بهت گفتم مادرم زهرا یک کاری می کند و بالاخره ما را نجات داد.»
https://shoma-weekly.ir/52GVsV