نگاه

مأمور اعدام شهدای 26خراد 2 ساعت گریست

دو ساعت دستش روی صورتش بود و گریه بلندی می‌کرد و می‌گفت پوشیدن لباس خدمت به این دستگاه برایم ننگ است، زیرا کسانی را تا پای جوخه اعدام بردم که جز به خدا به چیز دیگری نمی‌اندیشیدند.
دیدار ما به صورت جمعی در زندان طاغوت با یک اعتصاب غذای کشنده صورت گرفت که ما را از سلولها بیرون آوردند و گرد هم جمع کردند. در کمتر از بیست و چند روز دادگاه، میتوانستیم شبها دور هم جمع باشیم و برای بنده افتخار هست در این فرصت یادگاریها و افتخاراتی به دست آوردم که شاید در فرصتهای آتی بتوانم تقدیم نسل جوان کنم. نکتهای که برای نسل جوان و همه جوانان مسلمان در سراسر دنیا وجود دارد، در نواری است که در شب اول بهمن از این عزیزان پر شد، بهخصوص محمد بخارایی که گوینده این نوار هست، ضمن اینکه شعری را میخواند که «ناله را هرچند میخواهم که پنهان برکشم سینه میگوید که من تنگ آمدم فریاد کن» میگوید برای استقرار حکومت اسلامی اولین گلوله را به سینه دشمن رها کردم، یعنی که هان! ای جوانان مسلمان به پیش!

این عزیزان آنچنان شیفته حق و از دقایق و لطایف لحظات دروازه شهادت بهرهمند بودند که هیچ لحظهای را از دست نمیدادند و در آن لحظات از اسلام و برقراری حکومت اسلامی دفاع میکردند و در این راه میکوشیدند.

این برادران با اینکه در دفاعیاتشان اعلام میکردند، بهخصوص شهید بخارایی که میگوید من اولین گلوله را به سینه دشمن رها کردم، یعنی هان! ای جوانان مسلمان! به پیش! و با وجودی که با چنین عبارتی سخن را در دفاعیات آغاز میکند، چون هر چهار نفر و همه گروه گوش به فرمان روحانیت هستند، مطلقاً بدون فرمان و اجازه روحانیت و تسلیم در قبال روحانیت هیچ گامی برنمیدارند.

نکته دیگری که به خاطر دارم، در بیدادگاه نظام طاغوتی از مرحوم بخارایی سؤال شد، قرارتان این بود پس از اینکه تیری به شکم منصور میزنید؛ تیر دیگر را به سرش بزنید و به تعبیر خودتان او را به درک واصل کنید، چطور شد به حنجره منصور زدید؟ محمد بخارایی در پاسخ میگوید در آن لحظه به این فکر افتادم حنجرهای که به مرجع عظیمالشأن عالم تشیع توهین کند، باید دریده شود، زیرا منصور خبیث به آیتاللهالعظمی خمینی توهین کرده بود.

چیزی که برای این برادران مطرح بود، مناجاتهای شبانهشان در طول چند متری راهروی زندان بود. در این سیزده شب، هر شب تا ساعت دوازده برنامههایی مثل تفسیر و بحث داشتیم. در پایان، همه که به استراحت میپرداختند این چهار برادر شهید در راهروی کوتاه به مناجات مشغول میشدند. جملهای از شهید صادق امانی به یاد دارم، چون در مناجاتش استراق سمع میکردم. با نالهای حزین میگفت: «خدایا! یک عمر خدا، خدا کردم. حالا میخواهم پهلویت بیایم.» با اینکه سوزانترین سینه و خشنترین رفتار را نسبت به دشمنان اسلام و ملت مسلمان داشتند، ولی در مناجات اینچنین خاضع و خاشع بودند و مهمترین لذتهای زندگیشان را مناجات شبانه میدانستند.

یادگاریام از مرحوم بخارایی در درگیری با نصیری در اولین مراحل دستگیری بود که نصیری شتابزده برای دیدن اعدامکننده منصور به کلانتری بهارستان آمد. وقتی از بخارایی پرسید اسمت چیست؟ بخارایی با دو دست به سینه نصیری زد. در حالی که دستبند داشت و اولین ضربات را بر او وارد کرده بودند.

و اما یادگاری شب وداع، سیزده نفرمان را در اتاقی جمع و تعدادی افسر و مأمور مسلح ما را محاصره کردند. اولین سخن را بخارایی گفت که برادران! هر گاه به یاد ما دور هم مینشینید برای ما گریه نکنید، بلکه جشن بگیرید، زیرا ما موفق شدیم. در طول عمرم از زمانی که توانستم با خدا راز و نیاز کنم، استدعا کردم «اخْتِمْ لَنَا بِالسَّعَادَه وَ الشَّهَادَه فِی سَبِیلِک».

مرحوم امانی در حالی که به ما توجه داشت، فرمود در آخرین لحظاتی که از این جهان به جهان دیگر میروم کوچکترین نگرانی ندارم، تنها نگرانیام این است که بعد از ما بر سر شما اسرا چه میآورند؟ زیرا ما چهار نفر به وحدانیت حق معتقدیم و تا لحظات دیگر در جوار رحمت حق خواهیم بود.

آخرین یادگاری از این برادران این بود که پس از اینکه برادران را به میدان تیر میبرند و مأمورین زندان میخواهند اینها را تحویل بدهند، افسر مربوطه که باید رسید بدهد نبود. پس از اینکه افسر مربوطه میآید و مأمورین زندان میخواهند اینها را از هم جدا کنند، صادق امانی اعلام میکند چرا ما را از هم جدا میکنید؟ امشب در کنار هم میخواهیم با نماز، قرآن و مناجات برای همیشه وداع کنیم، چون آخرین لحظات ماست. اینها در حالتی از ما جدا شدند و رفتند که انگار دارند با روحیه بالا به بهترین سفر میروند.

نکته آخری که در این زمینه به خاطر دارم این است که مأمور اتاق من بعد از دوازده شب برگشت و بهشدت میگریست. از او پرسیدم: «چه شده است؟ چرا اینطور منقلبی؟» در جواب گفت امشب این چهار شهید به سر ما چیزی آوردهاند که لباس و زندگیام در ذهنم ننگ جلوه میکند. وقتی اینها را تحویل دادیم و میخواستیم بیاییم یکی از آنها برخاست و گفت باید با مأمورینمان خداحافظی کنیم و بسیار برایمان تعجبآور بود. ما را جمع کردند و آن چهار نفر هم آمدند.

امانی یا بخارایی ـ دقیقاً خاطرم نیست ـ خطاب به اینها میگوید درست است شما مأمورانی بودید که موظفتان کرده بودند با شکنجهها ما را تا اینجا برسانید، ما هم در وظیفهمان مصمم و مستقر هستیم و هیچ نگرانی از این موضوع نداریم، اما از اینکه وظایف ما اسباب آزردگیها برای شما و خانوادههایتان شده است و شما از ما ناراحت شدهاید، دم آخری میخواهیم به شما بگوییم برادران! ما برای استقرار حکومت اسلامی و برای نجات شما از چنگال این ستمگران و ظالمان بینالمللی تلاش میکردیم.

گرچه شما در لباس مأموران دشمنمان ما را محدود کردید و مشکلاتی برای ما پدید آوردید، ولی اعلام میکنیم برای نجات شما جنگیدیم. برای این جنگیدیم که عدل اسلامی در جامعه حاکم باشد و خبری از ظلم و ستم نباشد. اینکه مجبور شدیم منصور را از پای در آوریم برای جلوگیری از یأس مردم بود. از 15 خرداد فهمیده بودیم و مراجع، علما و روحانیت هم ما را راهنمایی کرده بودند که تنها ریشه فساد شخص شاه است. ما هم مصمم بودیم. طرحمان در سه چهار جا شکست خورد، لذا پس از تبعید آیتالله خمینی به این نتیجه رسیدیم که باید از دست دوم شروع کنیم. اگر از دست دوم شروع نکنیم، روحیه مردم از بین میرود. دست دوم یازده نفر و در رأسشان حسنعلی منصور بود. بنابراین اعدام وی نه به عنوان اینکه هدفمان اعدام او باشد، بلکه شروع مبارزه بود. هیچ نگرانی از شما نداریم و آغوششان را باز کردند و با مأمورینی که تحویلشان داده بودند بهترین برخورد را کردند.

دو ساعت دستش روی صورتش بود و گریه بلندی میکرد و میگفت پوشیدن لباس خدمت به این دستگاه برایم ننگ است، زیرا کسانی را تا پای جوخه اعدام بردم که جز به خدا به چیز دیگری نمیاندیشیدند.

https://shoma-weekly.ir/vCemum