میگفتم که بالاخره جنگ است. اسد میگفت: «تا خرمشهر را آزاد نکنید، دنیا شما را باور نخواهد کرد؛ خرمشهر بندر کلیدی کشور شماست».
حتی گفت: شما وقتی محاصره آبادان را شکستید، در دنیا خیلی تأثیر گذاشت، چون یک شهر مهم دیگرتان را از محاصره در آوردید؛ حالا باید تمام همتتان را به کار گیرید تا خرمشهر را آزد کنید.
زمانی که جنگ شروع شد سپاه احساس کرد که ارتش توان پاسخگویی به این هجومها را ندارد به همین خاطر وارد جنگ شد.
بنی صدر مخالف بود، مردم داوطلبانه به جبهه میرفتند باز هم بنی صدر مخالف بود. حتی تزی را مطرح کرد که خود این تز خیانت به کشور و ملت بود. بنی صدر می گفت زمین میدهیم که زمان بگیریم، یعنی بگذاریم صدام مقداری از خاک کشور را بگیرد تا ما زمان داشته باشیم. بنابراین می بینیم که مقام معظم رهبری آن زمان خودشان به جبهه می روند و با جنگ با بنی صدر این امکان را فراهم ساختند که چمران حرکتی بکند و با جنگ با بنی صدر به سپاه میدان میدهد و واقعاً نقش رهبری در روزهای اول جنگ نقشی است که باید در تاریخ نوشته شود.
وقتی غائله بنی صدر به دست نمایندگان مجلس تمام شد با یک فرمان امام که فرمودند حصر آبادان باید شکسته شود این اتفاق افتاد. در صورتی که هیچ چیز تغییر نکرده بود، سپاه همان بود، ارتش همان بود، امکانات هم همان بود. در واقع شرایط برای ورود مردم به جنگ فراهم شد.
زمانیکه پاوه اشغال شده بود امام(ره) فرمودند مردم بروند پاوه را آزاد کنند، ما در پادگان ولیعصر از مردم کتک می خوردیم که می گفتند چرا ما را نمی فرستید، امام(ره) گفته مردم بروند، ما باید برویم.
با اینکه ما نیروی سازماندهی شده فرستاده بودیم و می دانستیم که موفق می شوند ولی مردم باز هم اصرار داشتند که بروند کما اینکه خیلی ها هم بدون سازماندهی رفتند.
بنی صدر اینها را دیده بود ولی باز هم با حضور مردم در جبهه ها مخالف بود. بعد از اینکه بنی صدر رفت بحث ورود رسمی سپاه در کنار ارتش و به کارگیری نیروهای مردمی به عنوان رزمنده در جبهه ها فراهم شد. بعد از این اتفاق صحنه جنگ نیز عوض شد که اوج آن سوم خرداد 61 و آزاد سازی خرمشهر بود.
من از فتح خرمشهر خاطرهای دارم. هنوز خرمشهر آزاد نشده و در محاصره ما بود. من لندکروز خودم را سوار شدم و از قرارگاه به طرف خرمشهر رفتم. کمی که جلوتر رفتم دیدم یک بسیجی جوان با یک تفنگ دارد یک قطار اسیر عراقی میآورد. من از او ایراد گرفتم و گفتم: «بچه، تو نمیگویی چند تایی میریزند روی سرت و تفنگت را میگیرند؟
در بین اسرای عراقی چند درجهدار، افسر، سروان و ستوان بود. آنها را جدا کردم و سوار لندکروز خودم کردم و به قرارگاه بردم. اتفاقاًآقای ناطق نوری هم آنجا بود. خدا حسن باقری را رحمت کند! مرا دید. به او گفتم که یک صف این طوری اسیر عراقی بود و یک بچه داشت آنها را میآورد. حسن گفت: مثلاً کار خودت عاقلانه بود که درشتهایش را سوا کردی و با خودت برداشتی آوردی؟
بعد که خرمشهر آزاد شد، بلافاصله، با بچههای لجستیک وارد خرمشهر شدیم. مردم دسته دسته اسیرها را جمع میکردند. جلوتر که رفتیم یک جیپ عراقی دیدیم که کاملاً سوخته بود و راننده و بغل دستیاش به کلی آتش گرفته و مثل دو تکه ذغال شده بودند. این صحنه همیشه مقابل چشمان من هست که چطور ظالم در آتش خدا میسوزد.