نگاه

غریبه

سرش را گذاشتم روی زانویم و با دست موهایش را شانه زدم. گفت: گمان نکن پیش شما غریبم من هم صاحبی دارم. دو سه بار یا الله گفت و شهید شد. از نیروها پرسیدم کسی او را می شناسد؟ سه چهار تا از بچه ها خوزستانی او را می شناختند. جنازه اش را برداشتند و بردند. بعدها فهمیدم نامش شهیداکبر گودرزی و بچه تهران بود.

سیدپیمان عبدمنافی- مهمات نداشتیم. حیران مانده بودیم چه کار کنیم که جوان قدبلندی گفت: می روم مهمات می آورم. رفت و بعد از مدتی برگشت. سی موشک آرپی جی را پیچیده بود لای پتو و آورده بود گفت: این هم مهمات. آن ها را جلوی ما ریخت و افتاد. دیدم شکمش پاره شده و روده اش ریخته بیرون. با یک دست روده هایش را گرفته بود و با دست دیگرش پتوی مهمات را و آن همه راه آمده بود تا به ما مهمات برساند. سرش را گذاشتم روی زانویم و با دست موهایش را شانه زدم. گفت: گمان نکن پیش شما غریبم من هم صاحبی دارم. دو سه بار یا الله گفت و شهید شد. از نیروها پرسیدم کسی او را می شناسد؟ سه چهار تا از بچه ها خوزستانی او را می شناختند. جنازه اش را برداشتند و بردند. بعدها فهمیدم نامش شهیداکبر گودرزی و بچه تهران بود.

https://shoma-weekly.ir/ani2KL