بوی کباب ... بر خلاف همیشه از شنیدن بوی کباب آب از دهانش راه نیفتاد، آخه مطمئناً گوشت بدن مصطفی خوردن نداشت.
سیدپیمان عبدمنافی- یه پتو سربازی را مچاله کرده بود زیر سرش و یه پتو دیگه را دور خودش پیچید، شاید هوا سرد نبود، اما همیشه وقتی گرم میشد خوابش میبرد. تازه داشت چشماش گرم میشد که صدای به زمین خوردن یه خمپاره باعث شدمثل فنر از جاش بپره، اومد بیرون دید مصطفی جوکار مثل زغال سیاه شده و داد میزنه: سوختم...سوختم... آتیش گرفتم... بوی عجیبی میداد، بویی که خیلی وقت بود به مشامش نخورده بود.
بوی کباب ...
بر خلاف همیشه از شنیدن بوی کباب آب از دهانش راه نیفتاد، آخه مطمئناً گوشت بدن مصطفی خوردن نداشت.
همون بدنی که یه عمر برای خدا جنگید. بدنی که به خاطر فقر، به اندازه انگشتان یک دست مزه کباب رو نچشیده بود.
سالهای سال از اون جریان گذشت، دیگه هیچ وقت با شنیدن بوی کباب، یاد بدن سوخته و سیاه شده مصطفی میافتاد.
دیگه هیچ وقت کباب نخورد