نگاه

شجاعت یک رزمنده

با چند نفر از بچه ها به قصد پیدا کردن ترابی به پایین تپه رفتیم. هنوز چند متری از مقر دور نشده بودیم که با پیکر عریان و بی جان شهید حسن ترابی در حالی که به درخت آویزان شده بود مواجه شدیم. تمام بدنم یخ کرد و اشک هایم پهنای صورتم را پوشاندند. به هر سختی که بود او را از بالای درخت پایین آورده و با زمزمه: «لااله الا الله» به بالای تپه انتقال دادیم.
سیدپیمان  عبدمنافی- بالای تپه بودیم و عراقی ها در پایین تپه چادر زده بودند. با انداختن سنگ از بالای تپه به پایین به سمت عراقی ها پیشروی کردیم. تا جایی که دیگر سنگی نمانده بود. در فکر راه حلی برای پیشروی بودم که صدایی توجهم را به خود جلب کرد: «حاجی من می رم جلو، راه باز می کنم و شما به دنبال من بیایید پایین.»

برگشتم. دیدم ترابی با چشمانی به زلالی آب و لبانی خندان چشم در چشم من است. تقریباً نیم ساعتی در حال بحث کردن با او بودم اما بالاخره مرا متقاعد کرد که برود. یک آرپیجی برداشت و به سمت پایین راه افتاد که یک ساعت ....دو ساعت .... سه ساعت .... خبری نبود، دیگر صدایی نمی آمد، سکوت همه جا را فرا گرفته بود. نگران بودم. در دلم دلهره ای عجیب موج می زد، نگران بودم.
با چند نفر از بچه ها به قصد پیدا کردن ترابی به پایین تپه رفتیم. هنوز چند متری از مقر دور نشده بودیم که با پیکر عریان و بی جان شهید حسن ترابی در حالی که به درخت آویزان شده بود مواجه شدیم. تمام بدنم یخ کرد و اشک هایم پهنای صورتم را پوشاندند. به هر سختی که بود او را از بالای درخت پایین آورده و با زمزمه: «لااله الا الله» به بالای تپه انتقال دادیم.

https://shoma-weekly.ir/538aOx