نگاه

سواری از نور

لحظاتی گذشت. عبدالحمید (شهید عبدالحمید حسینی) نگران و وحشت زده با ناله گفت: «آقا کجا رفتی؟ بزرگوارا! آقا کجا رفتی؟» در همین لحظه صدایش را بچه های گردان شنیدند، او را سوار آمبولانس کردند و از نظرها دور شد. (آمبولانس رفت ولی من در فراسوی افق آن سواری را می‌جستم که با دستان نورانی اش عطش جانم را به جامی زلال از زلال عشق فرو نشاند، اما هنوز در خلسه ای سبز، آمدنش را به انتظار نشسته ام).
سیدپیمان عبدمنافی- وقتی شنید، نیروها باید عقب نشینی کنند، همه را فرستاد، اما خودش ایستاد. اگر خط را رها می کرد، دشمن سریع تر به رزمندگان اسلام میرسید. در همان دقایق ترکشی به شقیقه اش خورد و بینایی اش را از دست داد. بی آن که بتواند جایی را ببیند به راه افتاد. یک باره مینی در زیر پایش منفجر شد و یکی از پاهای او قطع گشت. همانجا بر خاک افتاد. خون ریزی زیاد او را تشنه تر کرد.

بی اختیار فریاد زدم یا امام زمان (عج). هوا گرم گرم بود. کسی در کنارش نشست. دستی بر چشمان او کشید. بطری آب را به او داد و گفت: «سلام برادر» صدا با تمام صداهایی که شنیده بود فرق داشت. دستش را گرفت و گفت: بلند شو. درحالی که به او تکیه داده بود، به راه افتاد. کمی که از آن منطقه دور شد گفت: «این جا بنشین چند لحظه صبر کن
لحظاتی گذشت. عبدالحمید (شهید عبدالحمید حسینی) نگران و وحشت زده با ناله گفت: «آقا کجا رفتی؟ بزرگوارا! آقا کجا رفتی؟» در همین لحظه صدایش را بچه های گردان شنیدند، او را سوار آمبولانس کردند و از نظرها دور شد. (آمبولانس رفت ولی من در فراسوی افق آن سواری را میجستم که با دستان نورانی اش عطش جانم را به جامی زلال از زلال عشق فرو نشاند، اما هنوز در خلسه ای سبز، آمدنش را به انتظار نشسته ام).

https://shoma-weekly.ir/Gu3aXR