آن قدر در گوشم خواند تا بالأخره راضی شدم. میگفت: «مادر تو که ۵ پسر داری نمیخواهی یکی را در راه خدابدهی؟ فردا چطور میخواهی سرت را بالا بگیری؟» گفتند پسرعمویش زخمی شده! اما باور نکردم. رفت وآمدها زیاد شده بود. کسانی که تا آن روز هیچگاه به منزل ما نیامده بودند، میآمدند. بیقرار شدم و به کوچه رفتم. عدهای از مسجد برمی گشتند. یکی گفت: آن شهید را نیاوردند؟ اینجا بود که فهمیدم دیگر میتوانم سرم را بالا بگیرم. آخر هنوز سال اول دانشگاهش تمام نشده بود که با بچههای مدرسه به جبهه رفتند. شاید شهادت آن گروه اول که از مدرسه اعزام شدند، خیلی در تصمیمش تأثیر گذار بود. حالا هم ذرهای ناراحت نیستم! میگفت ما اگر نرویم مملکت و ناموسمان به خطر میافتد. میگفت آنچه از دستم بر میآید باید انجام دهم. هنوز هم وقتی یادم میآید که چطور فهمیدم رفته... البته غمی ندارم. در راه خدا و اسلام و مملکتش، رفته... ۲۷ سال گذشته! اما... با عاطفه مادریام چه کنم؟
مادر شهید رسول پهناور- آن قدر در گوشم خواند تا بالأخره راضی شدم. میگفت: «مادر تو که ۵ پسر داری نمیخواهی یکی را در راه خدابدهی؟ فردا چطور میخواهی سرت را بالا بگیری؟» گفتند پسرعمویش زخمی شده! اما باور نکردم. رفت وآمدها زیاد شده بود. کسانی که تا آن روز هیچگاه به منزل ما نیامده بودند، میآمدند. بیقرار شدم و به کوچه رفتم. عدهای از مسجد برمی گشتند. یکی گفت: آن شهید را نیاوردند؟ اینجا بود که فهمیدم دیگر میتوانم سرم را بالا بگیرم. آخر هنوز سال اول دانشگاهش تمام نشده بود که با بچههای مدرسه به جبهه رفتند. شاید شهادت آن گروه اول که از مدرسه اعزام شدند، خیلی در تصمیمش تأثیر گذار بود. حالا هم ذرهای ناراحت نیستم! میگفت ما اگر نرویم مملکت و ناموسمان به خطر میافتد. میگفت آنچه از دستم بر میآید باید انجام دهم. هنوز هم وقتی یادم میآید که چطور فهمیدم رفته... البته غمی ندارم. در راه خدا و اسلام و مملکتش، رفته... ۲۷ سال گذشته! اما... با عاطفه مادریام چه کنم؟