جلو رفت و مدتها بعد بدن ترکش خورده اش را برایم آوردند. دوباره رفت و این بار پایش تیر خورد. یک روز نشسته بود که خبر آمد امام جام زهر را نوشیدند. بلند شد، و پیوسته دور اتاق میچرخید. میگفت امام من ناراحت است و توان دیدن او را ندارم. اصلا می روم فلسطین! در گیر همین بحث ها بود که تماس گرفتند و گفتند بیا برادر که دوباره جبهه تو را میخواهد. عملیات مرصاد، با منافقین! همان جا بود که دیگر نیازی به فلسطین رفتن نداشت.
مادر شهید سید محسن دربندی- گفتند از پسرت بگو، گفتم من که یک پسر دادم. چطور باشرمندگی از خانواده های شهدایی که 3و 4 شهید داده اند، از پسر خودم بگویم؟ اما گفتند همین جوانان هم الگو هستند و باید شناخته شوند. 14 سال بیشتر نداشت که حال و هوای جبهه به سرش زد. هرچه گفتند و گفتیم که پس مدرسهات؟ میگفت باید بروم. گفتیم سنت را چه می کنی؟ گفت فعلا میخواهم بروم، اصلا رفتگر جبهه ها میشوم، و رفت. 2 سال به همین منوال گذشت و 16 ساله که شد، دیگر تاب ماندن پشت جبهه را نداشت.
جلو رفت و مدتها بعد بدن ترکش خورده اش را برایم آوردند. دوباره رفت و این بار پایش تیر خورد. یک روز نشسته بود که خبر آمد امام جام زهر را نوشیدند. بلند شد، و پیوسته دور اتاق میچرخید. میگفت امام من ناراحت است و توان دیدن او را ندارم. اصلا می روم فلسطین!
در گیر همین بحث ها بود که تماس گرفتند و گفتند بیا برادر که دوباره جبهه تو را میخواهد. عملیات مرصاد، با منافقین! همان جا بود که دیگر نیازی به فلسطین رفتن نداشت.
بعد از شهادتش همسایهها و آشنایان یکی یکی میآمدند و از کارهایی که برایشان میکرده میگفتند. جالب این جا بود که من مادر هم هیچ کدامشان را نمیدانستم چه رسد به بقیه خانواده.
*از شهدای حزب مؤتلفه اسلامی