«رجایی گونه» بودن همواره یکی از شعارهای رأی آور بوده است. به بهانه 11 مردادماه سالروز تنفیذ شهید رجایی نمونه هایی از شخصیت وی که سبب الگو شدن او شده است را در ادامه تقدیم می کنیم. محمد صدیقی، خواهرزاده شهید رجایی نقل میکند:
روزی که آقای رجایی میخواست از مجلس رأی اعتماد بگیرد، با ایشان با توجه به سالها نزدیکی صحبت کردم و گفتم در این اوضاع و احوال سیاسی و فرهنگی و کارشکنیهای بنیصدر، به صلاح شما نیست که عنوان نخستوزیر را بپذیرید، چون فردا تمام این مشکلات را به گردن شما میاندازند و وجهه انقلابی شما را خراب میکنند. ایشان پس از شنیدن صحبتهای من گفت بالاخره ما باید در این مملکت، خودمان را برای انقلاب فدا کنیم و من این را برای خودم یک تکلیف و وظیفه میدانم و اصلاً برای من مقام و مسئولیت مطرح نیست.
***
روزی که حکم ریاست جمهوری شهید رجایی را حاج احمدآقا در محضر امام می خواند، چهره شهید رجایی خیلی برایم قابل توجه بود، چهرهای گرفته و متفکر.
شب وقتی به جلسه خانوادگی آمد، از او پرسیدم «دایی، وقتی حکمت را میخواندند، خیلی توی خودت بودی». جوابم را اینطور داد «خوب فهمیدی! آن موقع داشتم به خودم نهیب میزدم که فکر نکنی حالا کسی شدی، تو همان ممد سیاهی. به خدا گفتم من همان ممد سیاهم، کمک کن خودم را گم نکنم. قدرتی بده تا بتوانم به این مردم خدمت کنم.».
***
روزی شهید رجایی سوار اتوبوس دوطبقه شد. راننده اتوبوس با شاگرد خود در مورد افزایش قیمت پیکان که به ۱۰۰ هزار تومان رسیده بود صحبت میکرد و آن یکی (شاگرد) هم میگفت: خب، بشود، آن موقع که ۳۰ هزار تومان بود، ما قدرت خریدش را نداشتیم چه برسد که ۱۰۰ هزار تومان شده باشد. بعد نگاهی به شهید رجایی کردند و گفتند: این آقا را ببین! چقدر شبیه رجایی است، ولی حالا او کجا دارد زندگی میکند و با چه ماشینهایی رفت و آمد میکند و این بنده خدا هم آمده سوار اتوبوس دوطبقه شده.... راننده نیز حرف او را تأیید کرد. شهید رجایی گفت: شما از کجا میدانید شاید این بنده خدا هم مثل شما زندگی کند، در حالی که نگفت من خود رجایی هستم.
***
روزی فردی به نام حاجاکبر برای ما تعریف میکرد در سال ۴۶ وانتی داشتم که با آن مواد خوراکی مثل برنج و روغن و قند و... را برای بعضی از مستمندان میبردم. روزی منتظر کسی بودم که بیاید و به من کمک کند آن جنسها را سوار کنیم و تا مقصد ببریم که از دور، چشمم به آقایی مؤدب و متین افتاد. از او خواستم به من کمک کند. او همه اجناس را بار وانت کرد و چون در جلوی ماشین جا نبود، خودش روی آن وسایل نشست و تا مقصد با من آمد و کمک کرد جنسها را بین فقرا و مستمندان تقسیم کردیم. سالها گذشت تا روزی در تلویزیون دیدم نخستوزیر دارد صحبت میکند. او همان جوان بیآلایشی بود که به من در کمک به فقرا یاری میرساند. سپس به دفتر نخستوزیری رفتم و ایشان را دیدم. از آن روز پول و امکاناتی برای رفع نیاز فقرایی که میشناختم، از نخستوزیر میگرفتم و بین فقرا تقسیم میکردم.
***
با یکی از دوستان برای ارائه گزارش ساخت ۱۴ مدرسه در ۱۴ نقطه تهران توسط افراد نیکوکار - که زمین آن را هم خود وزارت آموزش و پرورش در اختیار میگذاشت - خدمت آقای رجایی رسیدم. ساعت حدود یک بعداز ظهر بود که بوی آب گوشت به مشامم رسید. به شوخی گفتم: مثل اینکه آبگوشت خیلی خوبی پختهاید؟ گفت: بله. هر ۱۵ روز یکبار مدیران مناطق تهران را به وزارت دعوت میکنیم و چون جلسه به درازا میکشد، نهار آبگوشت میدهیم. گفتم: پس الحمدلله نهار مهمان شمائیم. گفت: اگر کارتان تمام نشد، برای نهار بمانید. یک ربع دیگر و پس از ارائه گزارش منتظر بودم که ما را به نهار دعوت کند که دیدم با لحن نیمه جدی پرسید: فلانی کارتان تمام شد؟ گفتم: بله. گفت: پس تشریف ببرید، حتما منزل خودتان هم آبگوشت دارید.
***
از خصوصیات خوبی که آقای رجایی داشت این بود که پخته و سنجیده حرف میزد؛ یعنی معلوم بود روی حرفی که میزند قبلا حسابی فکر کرده است. لذا وقتی کار به بحث میکشید محکم روی نظراتش میایستاد و به حرفی که میزد اعتقاد داشت و اینطور نبود که مثل بعضیها اول حرف بزند ولی یک ساعت دیگر آن را پس بگیرد. البته وقتی این فکر و کار درست است استدلال هم میآورد و به طرف هم ثابت میکرد.