نگاه

دعای امام برای برادران زندان

با نگرانی پرسیدند: «از حاج مهدی چه خبری داری؟» گفتم: «من دو ماهی هست که از ایران بیرون آمده‌ام و آلمان بوده‌ام و از شهید بهشتی برایتان پیام آورده‌ام.»؛ ولی امام به‌قدری نگران حاج مهدی بودند که به مسئله دیگری توجه نکردند. خدمت امام عرض کردم تا وقتی ایران بودم، می‌دانم که حاج مهدی از انفرادی بیرون آمده و حالش هم خوب است.
اصغر رخ صفت- سال 42 که ماجرای فیضیه پیش آمد، یک شب من رفتم پیش مرحوم حاج میرزا علی آقا برادر مرحوم فلسفی که بعد از آقای برهان امامت مسجد را بر عهده داشتند. گفتم شما اگر اجازه دهید هفته آینده ما می خواهیم یک ختم اینجا برای شهدای فیضیه بگذاریم. ایشان خیلی محتاط بود، گفت خودتان می دانید.

مسجد در اختیار ما قرار گرفت و ما شب شنبه هفته بعدش ختم مدرسه فیضیه را گذاشتیم و کم کم با برادران موتلفه ارتباط جدی تر برقرار کردیم. ارتباطمان با آقای عسکراولادی و اینها در مسجد امین الدوله بود. پاتوقمان هم مسجد امین الدوله بود.

جمعیت موتلفه اسلامی ریشه اش از همین هیاتها آغاز شد و با نظر امام که اینها منسجم شدند یک کم کم یک صورت تشکیلاتی به خودش گرفت و توانست فعالیتهای مهمی انجام دهد. در اوضاع و احوالی که ساواک هم عجیب تسلط داشت، کسی نفس نمیتوانست بکشد.

یعنی آدم در خانه حتی از برادرش، پدرخانمش و ... می ترسید و جرات نمی کرد حرف بزند.در چنین فضایی موتلفه اسلامی یک اعلامیه ای از امام را یک شبه در سراسر تهران پخش کردند. این ساواک را تکان داد.

موتلفه سازماندهی خاصی هم داشت که هم به آن قدرت می داد و هم ضریب امنیتی آن را بالا می برد. تشکل موتلفه مبتنی بود بر گروه های ده نفره که هیچ کدام هم با هم ارتباط نداشتند.

خدا رحمت کند شهید حاج صادق امانی را مثلا سه چهار تا از این گروه ها را خودش اداره می کرد. آقای عسکراولادی و آقای لاجوردی و ... هم همینطور.

این ارتباطات ادامه داشت تا در دهه پنجاه من سفری برای تجارت رفتم به آلمان و خدمت مرحوم شهید بهشتی هم می رفتیم. موقعی که میخواستم برگردم، شهید بهشتی پرسید: «عراق هم میروید؟» گفتم: «چنین تصمیمی داریم تا ببینیم چه پیش میآید.» خلاصه ما از راه ترکیه رفتیم. وارد عراق شدیم، تازه رژیم بعثی صدام سرکار آمده بود. رفتیم کربلا و از آنجا با هزار مصیبت رفتیم نجف. شهید بهشتی برای امام پیغامی داده بودند. ما در صف جماعت نشسته بودیم.

یک کسی با عبا و عمامه مشکی آمد کنار ما نشست و از ما پرسید: از کجا آمدهاید؟» گفتیم: «از آلمان آمدهایم و میخواهیم آقای خمینی را زیارت کنیم و برویم.» خلاصه طرف، پشت سر هم نشانی داد که ما خیابان خراسان هستیم و مسجد لرزاده و فلانی را میشناسیم و بعد سراغ رفقای مؤتلفه را گرفت.

ما احتیاط میکردیم که کاری دستمان ندهد. خلاصه معلوم شد که از بچههای مؤتلفه است و فرار کرده و آمده عراق. وقتی فهمید از آلمان آمدهایم و از شهید بهشتی برای امام پیغام داریم، گفت: «فردا برایتان وقت میگیرم».

خلاصه ساعت 9 صبح آمدم همان مسجد و او هم آمد و ما را برد و در بیرونی امام نشستیم و ایشان تشریف آوردند. همین که نشستم، امام فرمودند: «شما از عراقی چه خبر دارید؟ حالش خوب است؟» دو ماه قبل از اینکه من بروم آلمان، در آشپزخانه زندان قصر مشکلی پیش آمده و حاج مهدی را گرفته و به قصد کشت شکنجه داده و به زندان انفرادی انداخته بودند و این خبر به گوش حضرت امام رسیده بود.

با نگرانی پرسیدند: «از حاج مهدی چه خبری داری؟» گفتم: «من دو ماهی هست که از ایران بیرون آمدهام و آلمان بودهام و از شهید بهشتی برایتان پیام آوردهام.»؛ ولی امام بهقدری نگران حاج مهدی بودند که به مسئله دیگری توجه نکردند. خدمت امام عرض کردم تا وقتی ایران بودم، میدانم که حاج مهدی از انفرادی بیرون آمده و حالش هم خوب است.

خلاصه همه فکر و ذهن امام بلایی بود که سر حاج مهدی آمده بود و همان مدت کوتاهی را که پیش ایشان بودیم، در مورد هیچ مطلب دیگری از من سئوال نکردند و فقط میپرسیدند خبر دقیقی نداری؟ بعد هم فرمودند: «در اینجا هیچ کاری از دست من برای کسی برنمیآید و من فقط اینها را دعا میکنم. سلام مرا به برادران ما و مخصوصا به حاج مهدی برسانید.»

https://shoma-weekly.ir/3cLkRi