نگاه

دامادیت مبارک

هنوز چند لحظه از رفتنش نگذشته بود که صدای انفجاری مهیب سنگر را به لرزه درآورد. فریاد«یا حسین» رزمنده ها به هوا برخاست. سراسیمه بیرون رفتم. باورم نمی شد. مهدی غرق در خون بود. همان جا کنار پیکر مطهرش نشستم و بی اختیار زمزمه کردم: مهدی جان دامادیت مبارک .

سیدپیمان عبدمنافی- ما در کرخه منتظر بودیم. یک روزی مهدی حسینزاده به سراغم آمد و گفت: علی آقا با اجازه از شما می خواهم به مرخصی بروم. پرسیدم: چرا این قدر عجله داری؟ صورتش از خجالت سرخ شد. با شرم پاسخ داد: آخه قراره این دفعه داماد شوم.

 از شنیدن این خبر خوشحال شدم، هنوز چند لحظه از رفتنش نگذشته بود که صدای انفجاری مهیب سنگر را به لرزه درآورد. فریاد«یا حسین» رزمنده ها به هوا برخاست. سراسیمه بیرون رفتم. باورم نمی شد. مهدی غرق در خون بود. همان جا کنار پیکر مطهرش نشستم و بی اختیار زمزمه کردم: مهدی جان دامادیت مبارک .

https://shoma-weekly.ir/DslKQ7