نگاه

خوشا بحالت، نمی‌دانم بخندم یا گریه کنم؟

راستی باباجان یادت می‌آد که بهت گفتم اگر شهید شدی، پشت سرت بخندم یا گریه کنم؟ تو هم بغض کردی و خندیدی و چیزی نگفتی؟ الآن هم نمی‌دونم بخندم یا گریه کنم. یادت می‌آید لحظه سال تحویل را، گفتی دلم برای شهدا تنگ شده و رفتی گلزار شهدا؟ مسعود گفت بهش گفتی دلم می‌خواد اینجا دفن بشم.
محمد حسین خرسند، آخرین فرزند شهید حجت‌الاسلام حاج شیخ محمد خرسند که در زمان شهادت پدر، در جوار مضجع ثامن الائمه علیه آلاف التحیه و الثناء بوده است؛ پس از تشییع و در شب وداع با پیکر پدر، دل نوشته‌ای برای پدر داشت که در اختیار هفته نامه شما قرار گرفت. در ادامه نجوای خلوت او را می‌خوانیم:

بسم الله الرحمن الرحیم

سلام باباجان ببخشید جواب تلفنهایت را ندادم؛ رفته بودم حرم زیارت کنم، موبایلم را در حجره جا گذاشته بودم، وقتی برگشتم حجره زنگت زده بودم ولی جوابم را ندادی. صبح زود رفتم پیش آقا، حرم. وقتی خبر شهادتت اومد دنیا روی سرم خراب شد. اونجا بود که فهمیدم دلت برام تنگ شده بود. با مامان و حسن و علی خداحافظی کرده بودی ولی با من نه. باباجان حالا که رفتی یه درخواست ازت دارم. بهم قول داده بودی بعد ماه رمضون مرا ببری کربلا، میخوام به قولت عمل کنی. دلم خیلی برای امام حسین تنگ شده، همش تو این فکرم که برم کربلا...

باباجان دلم برات خیلی تنگ شده، باباجان خیلی دلم می‌خواست بهت بگم دوستت دارم ولی رویم نشد. تو رو به اون بالحجتی که گفتی قسم میدم، امشب بیا به خوابم. دلم می‌خواد بشینم و یه عالمه باهات حرف بزنم و بگم دوستت دارم.

از اینکه نیستی گله کردم به او پدر

اما همین که باز به خوابم ببینمت، خوب است

یادم میاد هر وقت می‌خواستی نصیحتم کنی می‌اومدی و جلوم مینشستی و اون عینکت رو در می‌آوردی و می‌گرفتی تو دستت و می‌گفتی وقتت را الکی هدر نده و بشین مطالعه کن. پسر خوبی برات نبودم می‌دونم ولی ازت می‌خوام حلالم کنی. خیلی بابای خوبی بودی برام ولی قدرت را ندونستم. خیلی هم زیبا رفتی، خوش به حالت. مثل مادرمون زهرا به پهلویت زدند و در شب عشق که از هزار ماه بهتر است، شهیدت کردند.

شهادتت گره‌ای توی زندگی من انداخت. بابایی خیلی گره در زندگی دارم ولی گله ای ازشون نمی کنم، چون وقتی به دنیا اومدم گرهی به نافم زدند تا معنی گره را بفهمم. همان لحظه فهمیدم که همیشه گره معنای بدی ندارد. شاید حکمتی در این گره‌هاست. با خوش بینی و صبر هر گره را با رنگی زیبا کنار گره بعدی می‌گذارم و خدا را شکر می‌کنم که توانایی مقابله با آنچه را که سرنوشت برایم رقم زده دارم. شاید روزی برسد که با این همه گره فرشی زیبا ببافم. فرشی که خالق هستی نقشه‌اش را کشیده و مرا برای بافتنش برگزیده، چرا که استعداد و توانایی لازم را در من دیده و من هر لحظه شکر گزارش‌ام.

راستی باباجان یادت می‌آد که بهت گفتم اگر شهید شدی، پشت سرت بخندم یا گریه کنم؟ تو هم بغض کردی و خندیدی و چیزی نگفتی؟ الآن هم نمی‌دونم بخندم یا گریه کنم. یادت می‌آید لحظه سال تحویل را، گفتی دلم برای شهدا تنگ شده و رفتی گلزار شهدا؟ مسعود گفت بهش گفتی دلم می‌خواد اینجا دفن بشم.

باباجان چه کنم که حرف نگفته زیاد دارم، ولی مثل حرف توی دلم ماندی. باباجان! چقدر حال من امروز آشفته است؛ کنار عکس تو اما به یادت تو خوب است.

گاه گاهی که دلم می‌گیرد، به خودم می‌گویم، بشکن قفلی که در دست داری، تو خدا را داری. خدا اول و آخر با من است.

باباجان وقتی باور کردم فرشته هم می‌تواند مرد باشد که تو را دیدم.

راستی باباجان امروز حضرت آقا به مناسبت شهادت مظلومانه‌ات، پیامی صادر کردند که بسیار آروم و خوشحالم کرد. ای پدرِ با اخلاص و پر تلاشم. عاشقتم. خدا رحمتت کند و از یاران امام زمان قرارت بده. خدا نگهدار.

https://shoma-weekly.ir/xbUYDG