با پدرش صحبت کرد. حسابی پدر را قانع کرد که من میخواهم بروم. دیگر هم بر نمیگردم! عکسهایم را از جلوی دست مادر بردار! پدرش هم مخالفت نکرد. به منطقه که رسیده بود دو بار از ماشینها پیادهاش کرده بودند که تو کوچکی! نباید بیایی! اما دست بردار نبود. سوار یک ماشین مهمات میشود. ماشین در جاده خسرو آباد، چپ کرد و سرنشینان، مجروح شدند. مجید اما به دلیل آن که انتهای ماشین نشسته بوده، ضربه مغزی به او وارد میشود. پسرم به خط نرسید؛ اما از همه ما جلو زد و زودتر رسید به آن چه میخواست.
مادر شهید مجید رحمانی- چند سالی بود که تابستانها و عید نوروز با داییاش راهی جبهه میشد و پشت خط در آشپزخانه کمک میکرد. اول دبیرستان بود! عید 65 که تمام شد، دایی احمد او را تحویل ما داد که مواظبش باشید، میخواهد برود خط! هر موقع هم میرفت و برمیگشت، مریض بود، گرمازده میشد.
ماه شعبان بود. به او گفتم: «پسرم بیا امسال را این جا بمان، روزههایت را بگیر، امتحاناتت را بده بعد...» اما تصمیمش را گرفته بود. مجوزی، نمیدانم از کجا گرفته بود که حتی مدیرش هم نمیتوانست مانع رفتنش شود. اما با پدرش صحبت کرد. حسابی پدر را قانع کرد که من میخواهم بروم. دیگر هم بر نمیگردم! عکسهایم را از جلوی دست مادر بردار!
پدرش هم مخالفت نکرد. به منطقه که رسیده بود دو بار از ماشینها پیادهاش کرده بودند که تو کوچکی! نباید بیایی! اما دست بردار نبود. سوار یک ماشین مهمات میشود. ماشین در جاده خسرو آباد، چپ کرد و سرنشینان، مجروح شدند. مجید اما به دلیل آن که انتهای ماشین نشسته بوده، ضربه مغزی به او وارد میشود. پسرم به خط نرسید؛ اما از همه ما جلو زد و زودتر رسید به آن چه میخواست.
*از شهدای حزب مؤتلفه اسلامی