نگاه

خراش کوچک

داییش تلفن کرد، گفت:«حسین تیکه پاره رو تخت بیمارستان افتاده، شما همین طور نشستین؟» گفتم:«نه! خودش تلفن کرد. گفت: دستش یه خراش کوچیک برداشته پانسمان می کنه می آد. گفت: شما نمی خواد بیاین. خیلی هم سرحال بود.گفت: «چی رو پانسمان می کنه؟ دستش قطع شده.» همان شب رفتیم یزد، بیمارستان. به دستش نگاه می کردم. گفتم:«خراش کوچیک!» خندید... گفت:«دستم قطع شده، سرم که قطع نشده!»
شهید حسین خرازی- داییش تلفن کرد، گفت:«حسین تیکه پاره رو تخت بیمارستان افتاده، شما همین طور نشستین؟»

گفتم:«نه! خودش تلفن کرد. گفت: دستش یه خراش کوچیک برداشته پانسمان می کنه می آد. گفت: شما نمی خواد بیاین. خیلی هم سرحال بود.گفت: «چی رو پانسمان می کنه؟ دستش قطع شده.» همان شب رفتیم یزد، بیمارستان. به دستش نگاه می کردم. گفتم:«خراش کوچیک!» خندید... گفت:«دستم قطع شده، سرم که قطع نشده!»

***

دور تا دور نشسته بودیم. نقشه ، آن وسط پهن بود. حسین گفت:«تا یادم نرفته اینو بگم، اون جا که رفته بودیم برای مانور، یه تیکه زمین بود. گندم کاشته بودن. یه مقدار از گندم ها از بین رفته. بگین بچهها ببینن چه قدر از بین رفته، پولشو به صاحبش بِدن»

https://shoma-weekly.ir/Dmuv2u