نگاه

خدا را حس می کرد

جمعه‌ای منتظر شهید امانی بودیم در قرار حاضر شود. در موعد مقرر آمد سوار اتوبوس شد راننده خواست حرکت کند که اشاره کرد بایست. راننده ایستاد همه متعجب منتظر بودیم ببینیم چه شده است. حاج‌آقا فرمود دیشب پدرم به رحمت خدا رفت و من چون قول داده بودم بر سر قرار آمدم اگر اجازه دهید برای کفن و دفن پدر بروم.
محمد کاظم نیکنام- شبی از جلسه باز میگشتیم و از طریق بازار به منزل میرفتیم تنها من توفیق همراهی شهید محمد صادق امانی را داشتم و در بازار هم کسی نبود تکهای نان به ایشان تعارف کردم تشکر کردند و نخوردند. عرض کردم مگر شما گرسنه نیستید، فرمودند چرا ولی خوردن در معابر و بازار کراهت دارد. عرض کردم حاجآقا الان که کسی در بازار نیست فرمودند خدا که هست. با تمام وجود خدا را در همهجا حس میکردند.

برای تنوع جلسات در همان جمعهها اردوی جمکران میگذاشتند.

جمعهای منتظر شهید امانی بودیم در قرار حاضر شود. در موعد مقرر آمد سوار اتوبوس شد راننده خواست حرکت کند که اشاره کرد بایست.

راننده ایستاد همه متعجب منتظر بودیم ببینیم چه شده است. حاجآقا فرمود دیشب پدرم به رحمت خدا رفت و من چون قول داده بودم بر سر قرار آمدم اگر اجازه دهید برای کفن و دفن پدر بروم.

بچهها همه غمگین شدند و گفتند حاجآقا بیشما لطفی ندارد ولی چارهای نیست. شهید حاج صادق تا سوار ماشین شدن ما ایستاد و بعد به خانه برگشت. او تا این حد به عهد خود پایبند بود.

https://shoma-weekly.ir/sFXEMJ