نگاه

خاطره ای از رابطه شهید صیاد شیرازی با عسگراولادی

روزهای جمعه در زمین چمنی با داماد و آقازاده‌ها و دوستان خودمانی، فوتبال بازی می‌کرد. ایشان معمولاً دروازه‌بان می‌ایستاد و گل‌های خوبی هم می‌خورد. در محیط کاری سعی داشت سلسله مراتب کاری از بین نرود و حریم‌ها شکسته نشود، ولی در خارج محیط کاری این قدر رفیق بود که از ما گل هم می‌خورد!


رضا سلطانی- اوایل سال 58 و غائله کردستان بود که یک سری  نیرو‌های انقلابی اصفهان و اعضای گارد به کمک انقلاب آمدند. آن آغاز آشنایی من با شهید صیاد شیرازی بود. اولین عملیاتی که شهید صیاد در آن شرکت داشت، عملیات شین راد بود که با آزادسازی روستاهای کردستان ادامه پیدا کرد. ما در قرارگاه‌ها، همدیگر را می‌دیدیم و جویای حال هم بودیم. بعد هم که قسمت شد که دوباره در کنار ایشان قرار بگیریم و به دفترشان رفتم و مشغول کار شدم.
در دفتر ایشان آچار فرانسه بودیم و همه کاری می‌کردیم، یعنی هر کاری که برای ما پیش می‌آمد، انجام می‌دادیم. می‌خواستم بدانم رفتار ایشان در کارهای اداری چه فرقی با رابطه دوستی و همکاری در دوره جنگ دارد. ایشان یک چهارچوب کاری داشت و سعی می‌کرد در آن چهارچوب حرکت کند و از آن خارج نشود. خارج از سیستم کاری، بسیار دوست و رفیق بود و حتی با همکاران فوتبال بازی می‌کرد. روزهای جمعه در زمین چمنی با داماد و آقازاده‌ها و دوستان خودمانی، فوتبال بازی می‌کرد. ایشان معمولاً دروازه‌بان می‌ایستاد و گل‌های خوبی هم می‌خورد. در محیط کاری سعی داشت سلسله مراتب کاری از بین نرود و حریم‌ها شکسته نشود، ولی در خارج محیط کاری این قدر رفیق بود که از ما گل هم می‌خورد!
شهید صیاد ارتباط تنگاتنگی با آقای عسگراولادی در کمیته امداد حضرت امام(ره) داشت. این ارتباط بعضی وقت‌ها برای ما مسائلی را هم پیش می‌آورد. روزی بنده خدایی آمد پیش ما و گفت: «آقای سلطانی! شما که دوست آقای صیاد شیرازی هستید به ایشان بگوئید برای جهیزیه دختری کمک کنند». گفتم: «من نمی‌توانم از موقعیت خودم سوء استفاده کنم، ولی اگر موقعیت جور شد می‌گویم». ایشان افراد مختلفی را به کمیته امداد معرفی می‌کرد بسیاری از دخترها که صاحب جهیزیه شدند، نفهمیدند که جهیزیه‌شان به خاطر پیگیری ایشان جور شد. روزی در موقعیت مناسبی ماجرای تهیه جهیزیه برای دختر خانمی را که پدر ندارد و برایش خواستگار آمده بود، تعریف کردم. نیم ساعت بعد دو تا نامه داد به من گفت: «می‌بری کمیته امداد پیش آقای عسگراولادی». من بلافاصله نامه‌ها را بردم. یکی را به آقای عسگراولادی دادم و ایشان نامه‌ای برای صندوق قرض الحسنه داد. نامه دوم را هم به قسمت جهیزیه بردم و پرداخت اقساط آن به عهده شهید صیاد قرار گرفت. بعد از شهادتشان چند تا قسط مانده بود که رفتم و پرداختم.
یک بار ایشان از خیابان رد می‌شد که بنده خدائی ایشان را می‌شناسد و می‌گوید که مشکل مالی دارد. آدرس می‌دهد و آدرس می‌گیرد. بعد به من گفتند به آدرسی که روی نامه نوشته شده، پول می‌دهی و برمی‌گردی. تا رفتم خانه را پیدا کنم و کار آن بنده خدا را راه بیندازم، مقداری طول کشید. بعد هم چون ساعت اداری تمام شده بود، به منزل رفتم. فردا صبح مسئول دفتر ایشان به من زنگ زد و گفت:« امیر با شما کار دارد». با ایشان که صحبت کردم،پرسید: «آقای سلطانی!امانت را بردید دادید؟» گفتم: «بله». گفت: «پس چرا به من خبر ندادید؟ من از آن وقتی که شما رفتید نگران بودم که آیا مشکل این بنده خدا حل شد یا نه؟ اگر شما را دوست نداشتم حتماً تنبیه تان می‌کردم». هنوز این حرفشان توی گوشم هست. یک رهگذر دست نیاز به سوی ایشان دراز می‌کند و ایشان که اصلا مسئولیتی نداشته، به خاطر انسانیت سعی می‌کند بی‌تفاوت نباشد. بسیار به این مسائل توجه داشت.


https://shoma-weekly.ir/tp4rNn