نگاه

خاطراتی از زندان

من ۲۵ بار زندان رفتم که چند بار آن در زندان قصر بود. سالهای ۴۱ و ۴۲ همبندهای من آیتالله طالقانی و مهندس بازرگان و دکتر سحابی بودند. منتها وضعیت به گونهای بود که آنها دائما در آنجا بودند اما من میرفتم و برمیگشتم.
حجت الاسلام شجونی- من ۲۵ بار زندان رفتم که چند بار آن در زندان قصر بود. سالهای ۴۱ و ۴۲ همبندهای من آیتالله طالقانی و مهندس بازرگان و دکتر سحابی بودند. منتها وضعیت به گونهای بود که آنها دائما در آنجا بودند اما من میرفتم و برمیگشتم.
زندگی در زندان قصر را باید به دو مرحله تقسیم کرد. اوایل ما زندانیها در آنجا آقایی و ریاست میکردیم. دستور میدادیم برایمان غذا و میوه بیاورند. این وضعیت تقریبا تا سالهای ۴۵ یا ۴۶ ادامه داشت. اما بعدها که ساواک قوت گرفت دیگر این حرفها قدغن شد. در دوره اول حتی ما با لباس خودمان در زندان بودیم. حتی گهگاه سخنرانی میکردیم و روضهخوانی داشتیم. اما بعدها که ساواک قوی و سختگیریها بیشتر شد زندان که میرفتیم لباس روحانیت را از ما میگرفتند و حتی مثلا وقتی بعد از دو سال از زندان بیرون میآمدیم اثری از لباس نبود و دست آخر با همان پیراهن و شلوار به خانه میرفتیم. یادم هست یکبار که من بعد از چندی دوباره به زندان قصر برگشتم تازه سختگیریها شروع شده بود. وقتی وارد زندان شدم آیتالله طالقانی به من گفت: «شجونی به داد ما برس». گفت اینها اجبار کردهاند که ما صبحها برویم صبحگاه و سرود «شاهنشاه ما پاینده بادا» را بخوانیم. آن موقع تودهایها بریده بودند و برای همین میآمدند و برای شاه دعا میکردند. خلاصه من گفتم که رهبر ارکستر کیست و ایشان گفت آقای حکیمی. گفتم از فردا صبح من رهبر ارکستر میشوم. فردا صبح همه رفتیم در صف و آقای طالقانی عقبتر ایستاد و اعضای نهضت آزادی و مهندس بازرگان هر کدام چهارتا چهارتا ایستادند. من هم رفتم حکیمی را کنار زدم و خودم رهبر ارکستر شدم، اما به جای اینکه «شاهنشاه ما پاینده بادا» را بخوانم شروع کردم به خواندن «ای ایران ای مرز پر گهر» و همه زندانیها هم با من شروع به خواندن کردند. مامورین هم که نقشه ما را فهمیدند دیگر اجازه ندادند من رهبر ارکستر شوم.
صبحها که باید برای نماز صبح بلند میشدیم آقای طالقانی میآمد و ما را بیدار میکرد. چون خیلی شوخ بود میآمد بالای سر من و این شعر را میخواند: «نه دست در بدن و نی به تن رمق داری/ بخواب جان برادر بخواب حق داری» و با این شعر و شوخی مرا از خواب بیدار میکرد.
سال ۵۳ سرهنگ زمانی که رئیس زندانیان سیاسی قصر بود، از بلندگوی زندان اعلام کرد که از فردا صبح کسی حق ندارد نماز بخواند. بعضی علما مثل آیتالله ربانی شیرازی، آیتالله کلانتر و دیگران که در بند دیگری بودند بیاعتنا صبح بلند میشدند و نماز میخواندند که به همین دلیل آنها را در اتاق ملاقات آوردند و لخت کردند و با باتوم شروع کردند به کتک زدن آنها. آن موقع فصل حیاط خوابیها (خوابیدن در حیاط زندان) بود و من در حیاط خوابیده بودم.
سروانی بود بنام ایزدی که بین زندانیان معروف به عشق لاتی بود چون موقع راه رفتن سینه را سپر میکرد و دستانش را تکان میداد و به شکل خاصی راه میرفت. ما با ۲۰ نفر دیگر در حیاط خوابیده بودیم تا سرمان را بلند میکردیم که برویم دستشویی با عصبانیت داد میزد: بخواب. گفتم میخواهم به دستشویی بروم. گفت برو و زود بیا. من رفتم دستشویی و همان جا وضو گرفتم و همان جا کنار دستشویی جای خشکی پیدا کردم و با ترس و لرز نماز صبح را خواندم.

https://shoma-weekly.ir/uMJ2a3